قسمت چهارم: بهترین (بدترین) پارتنر

218 72 10
                                    



ḻ̷̊̆͛̓̿̈̽̐̎̒͜ǫ̷͈̞͙̮̑̓ă̸̺̟̬̭d̴̡͇̞̖̪͈͊̈́͆̿̌͝i̴̢͉̜̤͈̲̳̬̪͆̈́̃̔̎͝n̸̨̡̳̱̬̗̗͚͓͐͋̃̂̕͠g̵̛͕̯̅͜ ̴̭͇̦̟̲̱̯̙͎̈́̽̽̋͑̈͜d̶̟̱̟̰̞́͒̋́̆́͋͝i̵̳̰̟͉̙̗͖̙͂̈́̎̿̅͊̉š̵͘͝c̵̨̠̭̫͖͔̹͛͋̈̏̉̋͝ͅ

. . .

𝚟𝚕𝚘𝚐 𝚏𝚘𝚞𝚛 : 𝚝𝚑𝚎 𝚋𝚎𝚜𝚝
(𝚠𝚘𝚛𝚜𝚝) 𝚙𝚊𝚛𝚝𝚗𝚎𝚛 𝚍𝚞𝚎

جئون و تهیونگ هر دو به دیواری داخل یکی از کلبه‌ها که تنها چند قدم با در ورودی- و آزادیشون- فاصله داشت تکیه داده بودند. تنها مشکل بزرگ این بود که تعداد زیادی از زامبی‌ها آنجا را محاصره کرده و با حمام خون یکی کرده بودند. دانشجو‌ها و کارمندهای کمپ که موفق به فرار نصده بودند زیر دندان‌های خونین هیولاها خورده می‌شدند

قلب تهیونگ آنقدر تند می زد که در گوشش می‌پیچید و بدنش به لرزه افتاده بود. از بین تمام اتفاقاتی که بانی پایان دنیا می شد، حتما باید طاعون زامبی ها می ‌بود؟ از قضا او هم کسی نبود که در مواقع فیزیکی دوام بیاورد. قدرت فیزیک او تعریفی زیادی نداشت و با این وجود که پدر و مادرش بر تمرین و قوی‌تر کردن او اصرار داشتند و با بهترین کوه‌نوردها و ورزشکارها مانند بیر گریلز* تمرین کرده بود و او سعی در آموزشش را داشت، پیشرفت زیادی ندیده بود و فقط شانس نداشت. کلمه‌ی کلیدی: سعی کرده بود.
*Bear Grylls : ماجراجوی بریتانیایی

جئون رو به او کرد و با صدایی بسیار آهسته که در آن جنجال به زور شنیده می‌شد گفت، "با شماره‌ی سه هر دومون مثل اسب می‌دویم تا وقتی که به جای امنی برسیم. اگر چیزی شد از این استفاده کن." چوب بیسبال دیگری را از ساکش بیرون اورد و دست تیهونگ داد.

تهیونگ به عضله‌های بزرگ و سفت جونگ‌کوک خیره شده بود. همان لحظه‌ یادش افتاد که نه دستِ بزن دارد، نه پاهای قوی‌. به عنوان یک بزرگ‌تر هم استقامت لازم را ندارد. لعنتی. با این وجود، سرش را تکان داد و منتظر شروع شمارش ماند. خدایا، چرا نمی‌ذاری توی ۶۰ سالگی - یا حتی ۷۰ سالگی - تو یه کلبه‌ی دنج با یه بطری شامپاین آروم و راحت بمیرم؟

"یک،" تهیونگ متوجه فشار محکمی که جئون به دسته‌ی بیسبال در دستش داده بود شد.

"دو،" در دلش غوغایی بر پا شده بود. صدای اطرافش مبهم و تار شده بود و سرش نبض می‌زد. حالت تحوع به او دست داده بود اما باید خود را کنترل می‌کرد. نفس عمیقی کشید.

"سه." در باز شد و ان دو شتابانه با تمام توان شروع به دوییدن کردند و از روی جنازه‌ها می‌پریدند و بی‌وقفه جلو می‌رفتند. با ضربه‌های محکم زامبی‌هایی که به آن‌ها حمله‌ور می‌شدند را دور می‌کردند.

تهیونگ بعد از مدتی کم کم داشت از پا در می‌آمد، حدوداً بیست متری از جئون عقب افتاده بود اما می‌دانست نمی‌خواست در آن حالت و آنجا به دستان کثیف هیولاها بمی‌رد.
صدای برخورد پوست و ناله‌های گرسنه‌ی گوشت‌خوار‌ها را از پشتش می شنید. پهلویش به درد آمده بود، اما احساس بقا مانع از پا در آوردنش می‌شد و او با وجود آتشی که داخل ریه‌ها و قفسه‌ی سینه‌اش موج می زد، سرعتش را بیشتر کرد.

دیدش تار شده بود. اما توانست بدن تار جئون را دور‌تر از خودش ببیند. تصمیم گرفت قدم‌هایش را بلندتر کند، اما متوجه ریشه‌ی بزرگ درختی که از زیر زمین بیرون زده بود نشد. مچ پایش با حالت بدی به آن برخورد کرد و پیچ خورد. با صورت به زمین افتاد. دادی از لب های خشکش خارج شد و درد وحشتناکی را در پایش احساس کرد. نه، نه، نه، بلند شو!

دلش می‌خواست از ترس و درد گریه کند. جئون کجا بود؟ گمش کرده بود. تا چشم کار می‌کرد تنها درخت در دید‌رس بود. از مشام قوی زامبی‌ها با خبر بود و سعی کرد روی دو پا بایستد و وزنش را روی پای سالمش بی‌اندازد. به جلو تلو تلو خورد. لطفاً نرو. تنهام نذار . . .

به دنبال جئون گشتن گویی قرن‌ها طول کشید و آتش عصبانیت درونش شعله زده و مرتفع‌تر شده بود. تیله‌های اشک از گوشه‌های چشمانش پایین ریخته می‌شدند. متوقف شد تا نفسی تازه کند. از درخت کناری‌اش به عنوان تکیه‌گاه استفاده کرد. خم شد تا پایین شلوارش را کمی بالا بکشد.

به مچ پایِ ورم کرده‌اش خیره شد و نفسش بند آمد. کبودی بزرگ و برجسته‌ای روی قوزک پایش را گرفته بود که از دور هم به وضوح مشخص بود. قبل از این‌که حالش از آن هم بدتر بشود چشمش را به جای دیگری سپرد.

خونِ زخم هایی را که براثر کشیده شدن پوستش روی زمین و شاخه‌ها به وجود آمده بود از روی ساعد پاک کرد، صاف ایستاد و به راه رفتن در آن جنگل عظیم ادامه داد. نه خبری از جاده‌ بود، نه زامبی های آدم‌خوار. "جئون؟"

سکوت. حروم زاده بدون او فرار کرده بود. معلوم بود که اینکار را می کند. به او حق هم می‌داد. چرا بخواهد وزن‌های اضافی را با خودش به این طرف و آن طرف بکشد؟ جداً چه انتظاری از جئون داشت، که به کمکش بی‌آید؟ او تا آنجا هم به خاطر احساس دلسوزی و ذره‌ی انسانیتی که در دلش برای او مانده بود به او کمک کرده بود. با این وجود ترس برش داشته بود. و حتی اگر جئون تنها گزینه برای نجات پیدا کردنش بود، بی‌چون و چرا قبولش می‌کرد.

"کیم، داری چه گو..هری می‌افشانی؟" خدایا شکرت.
سریع عکس‌العمل نشون داد و سعی کرد بلند بشود، و البته که موفق نشد و باز لیز خورد و افتاد. از درد لرزید و ناله ی آرومی کرد. جئون که متوجه رفتار عجیب او شد، به سمتش رفت و دستی زیر بغل تهیونگ انداخت. "چی شده؟ نـ-نه اینکه برام مهم باشه ها، فقط نمیخوام سرعتمو کم کنی."

"ورم کرده. فکر کنم پیچ خورده." تهیونگ در جواب گفت و به زخمش اشاره کرد. وزنش را روی جئون انداخت و گذاشت تا او به سمت جلو حرکتش بده.

‌جئون در جواب با دهانی بسته صدایی از ته گلویش درآورد. عقب، جلو، راست و چپش رو نگاه کرد و بعد، دستش را از پشت تهیونگ برداشت، برگشت و جلوی تهیونگ زانو زد. تهیونگ اخم کرد.

"زود باش، بیا رو کولم."

اگر به خاطر نور تابان خورشید بر صورتشان نبود، تهیونگ از قرمزی گوش‌های او باخبر نمی‌شد.







𝗵𝘁 𝘀𝗮𝘇𝗮 .Where stories live. Discover now