نسیم خنکی که میان شاخ و برگهای درختان شروع به رقصیدن کرده بود خبر از آمدن پاییز میداد
مردی با قدمهای آهسته در حالی که صدای آواز پرندگان گوشهایش را نوازش میداد از کنار پارک عبور کرد
چند باری به صفحه گوشی و به ساختمان های اطراف نگاهی انداخت هنوز کمی گیج بود اما بعد از چند ثانیه لبخند اطمینان بخشی روی لبهایش نقش بست و با همان لبخند پرشور چند قدم دیگر به ساختمان روبرو نزدیک شد
بعد از اینکه دکمه اف اف را فشرد چند دقیقه ای منتظر ماند
با صدای تیکی که شنید در ورودی را به داخل هل داد و وارد ساختمان شد
از پله ها بالا رفت و به درب نیمه باز خانه ای رسید چند باری آهسته به درب کوبید تا حضورش را اعلام نماید
_بیا تو
با شنیدن صدا وارد خانه شد_شیائو جان هستم
رو به مرد روبرو دست دراز کرد و ادامه داد
_از آژانس املاک استار آدرستونو گرفتم میتونم نگاهی به خونه بندازم؟!
مرد روبرو بعد از اینکه با جان دست داد خودش را معرفی کرد و او را به داخل آپارتمان راهنمایی کرد
مکان بزرگی نبود اما پنجره های بزرگ اتاق نشیمن و نور زیادی که به واسطه آنها وارد خانه میشد منظره دلربا و روشنی به ارمغان می آورد
در آپارتمان سه اتاق خواب وجود داشت که دوتای آنها تقریبا رو به روی همدیگر و دیگری درست کنار اولی بود
دو اتاق با پنجره بزرگ و پرنور دیگر ی با پنجره کوچک و تاریک
به همراه حمام و سرویس بهداشتی که ته راهرو بود روی هم رفته خانه خوبی به نظرمی آمد
شیائو جان به تعدادی جعبه کارتونی که روی زمین قرار گرفته بود نگاهی انداخت و از مرد پرسید
_شما هم تازه نقل مکان کردین!؟
_اوه نه من دارم میرم درسم تموم شده الان فقط برای بردن وسایلم اینجام
ابرویی بالا انداخت و آها گفت
_پس هیچکس دیگه اینجا نیست!؟
نگران نباش تنها نمیمونی انگار شخص دیگه ای قبل از تو اینجارو اجاره کرد و به زودی قرار ه جا به جا بشه
خیالش کمی راحتتر شد اینطور نبود که جان از تنهایی بترسد اما با توجه به مدت زمان طولانی که در خوابگاه با چندین دانشجو دیگر فقط در یک اتاق سپری کرده بود عادت به تنهایی نداشت
کمی دیگر آنجا ماند و نهایتا بعد ازبرانداز کردن آپارتمان و اطمینان پیدا کردن از اینکه مکانی که انتخاب کرده به نسبت مبلغی که بعدا قرار است پرداخت کند معقول و مناسب به نظر میرسد با پسرک خداحافظی کرد و برای عقد قرار داد به آژانس مراجعه کرد
.
.
چند ساعت بعد بود که به خوابگاه رسید روی تختش دراز کشید تا نفسی تازه کند هنوز به خواب نرفته بود که با صدای یوبین چشمانش را باز کرد
_هی کجا بودی!؟میدونی چندبار بهت زنگ زدم!؟
چرخی زد و از جا بلند شد بعد از اینکه خمیازه بلندی کشید و کمی چشمانش را مالید گفت
_اوه یوبین شرمنده داداش داشتم قرار داد میبستم
یوبین لبخندی زد
_عه جدی پس خونه پیدا کردی!؟
_آره یه جایی همین نزدیکیا تقریبا پشت دانشکده_خیلی خوبه خوشحال شدم پسر بعد از یکماه گشتن بلاخره جور شد
این جملات را گفت سپس چرخید از زیر تختش چنتایی کتاب بیرون کشید
_آره منم راحت شدم ولی..
حالا اینارو ول کن یوبین توام باید باهام بیای
رو به جان چرخید و گفت
_ها!؟ کجا؟
_این خونه یه اتاق خالی داره میتونی اونجا رو اجاره کنی
اوم کرد و دوباره با کتابهای زیر تخت مشغول شد انگار دنبال چیز به خصوصی میگشت
_من همینجا خوبم بعدم چیز زیادی که از دانشگاه نمونده
جان با صدای گرفتش نالید
_اههه یوبیییین... به نظرت یکسال کمه اصلا تو از فضای کوچک خوابگاه و هم اتاقی با ۳نفر دیگه و همچنین ساعت خاموشی و این مزخرفات خسته نشدی!؟! تازه به جز اینا من اونجا تنهام
یوبین با تمسخر لبخندی زد نگاهی گذرا به لبهای جلو آمده اش کرد
_خودتو لوس نکن مرد گنده یه جور میگه تنهام انگار من آمار دوس دختراشو ندارم
با بی حوصلگی لگدی به کتابهایی که یوبین بی دقت روی هم چیده بود زد و گفت
_گمشو فقط بگو نمیام
یوبین سری به اطراف تکان داد سعی کرد با ملایمت دلیل کارش را توضیح دهد شاید میتوانست او را متقاعد کند
_اوم خودت که میدونی نمیتونم سویی رو تنها بذارم
جان اجازه نداد حرفش را تمام کند با غر غر میان حرف ناتمامش پرید گفت
_اه بازم بهونه اخه موندن شما تو دوتا خوابگاه جدا چیو میخواد حل کنه
_خودت که بهتر میشناسیش اون احمق وقتی مست میکنه دیوونه میشه اگه من مراقبش نباشم یه کاری دست خودش میده
_آره آره میدونم و توام تنها کسی هستی که میتونه بعد از مستی جمعش کنه و بعدم متصدی خوابگاه که از قضا روت کراش داره دور بزنی که سویی بعد از ساعت خاموشی راه بده
اهههه اخه چرا وقتی ظرفیتش انقد پایین یه شب درمیون مست میکنه
یوبین همانطور که گفته های جان را با سر تایید میکرد دوباره خندید و گفت
_دیگه به دیگ میگه روت سیاه
جان دوباره چرخی زد مشتش را به بالش کنارش کوبید سپس دراز کشید چند لحظه ای سکوت کرد و عمیق نفس کشید تا عصبانیتش فروکش کند سپس رو به سقف خیره شد و با حسرت گفت_اهه بوبینا....
_هوم!؟
_ولی خیلی حیف شد...
یوبین کمی جا به جا شد برای فراهم کردن رضایت خاطر دوستش ضربه آرامی به بازویش زد و گفت
_عیب نداره پسر بهت سر میزنم
_باشه... فردا باید وسایلمو جا به جا کنم کمکم میکنی!؟
_آره حتما
طی دو روز آینده جان تمامی وسایلش را بسته بندی و با کمک یوبین به آپارتمان مذکور نقل مکان کرد اما با گذشت این دو روز هنوزم خبری از هم خونه جدیدش نبود
جان همچنان که لباسهایش را در کمد مرتب میکرد گفت
_ام به نظرت چجور آدمیه
_کی!؟
_هموخونه ایم
_از کجا باید بدونم
_خوب فقط حدس بزن, کاش یه آدم خوب باشه یه دوست خوب
_ام مطمئنم که آدم خوبیه البته الان ، اما بعدنو نمیدونم...
جان کمی متعجب شد
_چی منظورت چیه؟
یوبین همانطور که کتابها را در قفسه میچید گفت
_منظورم اینه که بعداً ممکنه دیوونه بشهجان با تعحب نگاهی به او کرد گیج بود و اصلا منظور یوبین را متوجه نمیشد
_ینی چی چرا
_آخه وفتی هم خونش یه خل و چلی مث تو باشه معلومه دیگه از دست تو دیوونه میشه ها ها ها
جان هوفی کرد
_گمشو خیلی هم دلش بخواد
همزمان با تمام شدن حرفش تکه لباسی که دستش بود سمت یوبین پرت کرد
یوبین همانجا ایستاده بود و به جان میخندید فرصت نکرد حرکتی بکند پس تکه لباس مستقیم با صورتش برخورد کرد و بعد خیلی آروم پایین افتاد
شوک زده فحشی نثارش کرد و نگاهی به تکه لباسی که روی زمین افتاده بود انداخت
_احمق شورتتو سمت من پرت میکنی منحرف دیوونه
تکه لباس را برداشت تا دوباره سمت جانی که همان گوشه از خنده ریسه میرفت پرت کند اما ناگهان متوقف شد و با تعجب گفت
_این !؟!
این شورت منههههه!!؟
جان با تعجب نگاهی به تکه لباس در دست یوبین انداخت و گفت
_نخیر مال خودمه مگه فقط تو شورت قرمز داری
یوبین با دقت براندازش کرد
_امکان نداره این مال خودمه
به سمت جان گرفت چندباری با حرص تکانش داد و گفت
_این نوشته آبیشو ببین ...قطعا مال منه
اه واقعا که باورم نمیشه هم منحرفی هم دزدی میکنی
بعد با صدای بلند فریاد زد_شورت دزززززد
به سرعت دنبال جان راه افتاد جان با عجله از اتاق خارج شد مثل موش و گربه چند باری دور کاناپه های نشیمن چرخیدند
جان با سرعت میدوید و یوبین همچنان که دنبالش میکرد گفت
_روانی بذا ببینم چه شورتی پوشیدی حتما اونم مال منه
_گمشو مال خودمه
_صبر کن..
_دستت به من نخوره
_گفتم وایسا
_نههه
_شورت دززززددر این گیرو دار بودند که موش اسیر گربه شد یوبین با عجله دستش را سمت شلوار جان برد کمی پایین کشید اما چون عجله داشت و جان به شدت تقلا میکرد شلوار و شورت یکباره با هم پایین آمد و قسمتی از باسن گردش تقریبا تا نیمه نمایان شد
جان فریاد زد
_هوی داری چه غلطی میکنی
و دقیقا در همین لحظه بود که در ورودی باز شد و شخصی با تعجب به هردو خیره شد
YOU ARE READING
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...