Part 6

1.8K 375 12
                                    

صبح جونگکوک توی چادری که کل هفته با تهیونگ شریک شده بود، تنها بیدار شد و احساس افتضاحی داشت.
وقتی به گذشته نگاه میکرد متوجه میشد که چقدر... بی‌ملاحظه، نابالغ، حسود و تلخ برخورد کرده. کلی صفت میتونست براش به کار ببره و هیچکدوم خوب نبودن.

هنوز جنبه‌هایی از دوستیش با تهیونگ وجود داشت، که ذهنش رو درگیر خودشون کرده بودن. اولیش این بود که... تمایل شدیدی به بوسیدن تهیونگ داشت. خنگ که نبود؛ میدونست بوسیدن کاری نیست که دو تا دوست عادی با همدیگه انجام بدن. هر بار که تهیونگ به کس دیگه‌ای توجه بیشتری نشون میداد، احساس حسادت تمام وجودش رو در بر میگرفت؛ چه میخواد پسر موتور سواری باشه که به نظر روش کراش داره، چه جیمین. این هم چیزی بود که جونگکوک درک نمیکرد؛ البته درک میکرد ولی نمیخواست قبولش کنه.

وقتی بیدار شد و دید تهیونگ به چادر برنگشته، آهی کشید. برای رفتار نامناسب دیشبش عذاب وجدان گرفته بود. نه فقط چون زمانی که میتونستن با هم بگذرونن رو خراب کرده بود، نمیخواست کسی باشه که به حس خوب و لذت تهیونگ توی سفر کمپینگشون گند زده.
این نمیتونست صبح خوبی باشه؛ از همین اول کاری بدخلق و ناراحت بود، زیپ چادر و باز کرد و دید تقریبا همه قبل از خودش بیدار شدن.

اولین چیزی که دید، یونگی بود که از ماگ سبز رنگش چیزی مینوشید، احتمالا قهوه‌ی فوری بود. برای سلام کردن به جونگکوک دست از نوشیدن نکشید، فقط دستش رو بالا آورد و براش تکون داد.

«صبح بخیر.» جونگکوک گفت، بدنش رو کشید و به اطرافش نگاه کرد. جیمین و سوکجین کنار هم نشسته و درباره‌ی چیزی حرف میزدن اما جونگکوک از اون فاصله متوجه موضوع بحثشون نمیشد. «بقیه هم بیدارن؟»
«تو آخرین نفری هستی که پا میشی، پس آره.» یونگی جوابش رو داد، به نظر قهوه‌شو تموم کرده بود. جونگکوک به طرفش رفت و کنارش نشست. یونگی ادامه داد: «امروز صبح یکم دیرتر پاشدی. قهوه؟»

جونگکوک زحمت چک کردن گوشیش رو به خودش نداده بود، چیزی که هیچوقت فکر نمیکرد یه روز انجامش بده! حقیقت این بود که به جز چت کردن با دوست‌هاش و چند تا بازی، استفاده‌ی بیشتری ازش نمیکرد. وقتی اینجا شرایط بازی کردن نداشت و دوست‌هاشم کنارش حضور داشتن... چک کردن گوشی عملا بی‌فایده بود.

«ببخشید، برنامه‌ی خاصی داریم؟» جونگکوک پرسید، دقیق یادش نمیومد که برنامه‌ای چیدن یا نه. «و نه، قهوه نمیخورم، ممنون.»
یونگی برای آروم کردن جونگکوک سری تکون داد. «نه، امروز برنامه‌ای نداریم.»
«از اونجایی که میخواستین دوستای خوبی باشین و بذارین یکم بیشتر بخوابم-» با این حرفش یونگی به خنده افتاد. «پس... اگه همه بیدارن، چرا نمیبینمشون؟»

«میدونی، خیلی راحت میتونی بپرسی تهیونگ کجاست.» یونگی با نگاه بامزه‌ای بهش گفت. جونگکوک حس کرد گونه‌هاش سرخ شدن ولی فقط به چمنِ بین پاهاش زل زد و چیزی نگفت. «هوسوک، نامجون و تهیونگ یکم پیش رفتن قدم بزنن. گفتن زود برمیگردن، پس...»
«متوجهم.» جونگکوک در حالیکه هنوز خیره به زمین بود گفت. چیز بیشتری هم نمیتونست به زبون بیاره.

Six Feet Under The Stars [Kookv]Where stories live. Discover now