Five

158 41 22
                                    

سم از پشت پنجره ی کلبه ی امن افکارش به هجوم هزاران کلمه ای خیره شده بود که از اعماق نت های موسیقی به گوش میرسید
خیابون های خیس شهر پر شده بود از قدم های سریع عابر هایی که برای در امان موندن از مروارید های آسمون تلاش میکردن
اما سم از پشت همون پنجره به زیبایی خیابون های خیس و درخت هایی خیره شده بود که برهنه در آغوش باد فرو رفته بودند

نوزده سالگی برادرش در حال طی کردن اخرین روز های زندگیش بود و سم میخواست بیست سالگی رو یکبار برای همیشه عجیب به زندگی برادرش دعوت کنه
پسر به یاد میاورد که حتی تو بدترین شرایط ها هم هرسال تولدش دین با یه کیک کوچیک و یه شمع همرنگ چشماش لبخند رو مهمون لب های برادر کوچیک ترش میکرد

وقتی بالاخره نت های موسیقی دست از جا به جا شدن برداشتن و سکوت تو گوش اون پسر فریاد کشید، سم در حال طی کردن راهرو برای رسیدن به سومین در چوبی بود

سم در حال گذاشتن وسایل خیسش رو زمین بود و سعی میکرد سرفه هایی که یک هفته ای بود دست از سرش برنمیداشتن رو ساکت کنه و خودشو از بند زندان لباس های خیسش رها کنه

وقتی در حموم رو باز کرد هنوز غرق کلبه ای بود که از امنیت تنها سقف های شکسته ی ریخته شده رو داشت
اون دختر حتی به خودش زحمت نداد لب هاشو از رو گردن برادرش برداره و سمت در بچرخه تا ببینه چرا کسی توی اون لحظه مزاحمش شده
چشمای دین اما به چشم های برادرش خیره بود و سم شاید اگر تا فردا صبحم اونجا به رابطه ی برادرش و اون دختر غریبه تو حموم خونه ی خودشون نگاه میکرد نمیتونست احساسات رو از تو چشم های برادرش بخونه
پس عقب رفت و در رو بی عجله و اروم بست

اما چند دقیقه بعد در حالی که تو بالکن بدن خیس بی دفاعشو به دست وحشی باد سپرده بود، بال های رویاهاش شکسته شدن و تو مرداب حقیقت سقوط کرد
پسر برای تنفس ذره ای رویای شیرین تو احساسات درک نشده دستو پا میزد و بیشتر غرق حقیقتی میشد که به چشم دیده بود
حقیقتی که دوست داشت پشت درهای رویاهای قفل شده ی ذهنش باقی بمونه و تو بهشتی زندگی کنه که تنها حقیقت وجودش سهم بوسه ای باشه که اشتباه ترین شب زندگیشو رقم میزد

درز های تعجب رو سد ذهن سم به خاطر وجود یه دختر نیمه برهنه تو بغل برادرش نبود
طوفان گمراهی که تو دنیای ذهن اون پسر در حال تخریب بود به خاطر حس عجیبی به وجود اومده بود که تو قفسه ی سینش در جریان بود
نفس هایی که با وجود اقیانوس اکسیژن باز هم بالا نمیومد و پسر در حال جنگ با سرفه هایی بود که دیگه اجازه ی نفس کشیدن هم نمیدادن

-چرا با لباسای خیس اینجا وایسادی؟
دست گرم دین ، سمی رو به سمت خودش چرخوند و پتویی که دور برادرش انداخته بود رو مرتب تر کرد
فقط اون لحظه بود که قلب پسر دست از تلاش برای بیرون اومدن برداشت و سرفه هاش کم کم از بین رفت

Wrong [WINCEST]Where stories live. Discover now