اگه روز اول كاريش رو حساب نكنيم ،بعد از اون همه چي توي اين چند هفته خوب پيش رفت،هرشب به موقع ميخوابيد و به موقع بيدار ميشد و يه برنامه براي زندگيش ريخته بود،كار كردن توي اون كتابفروشي زندگيش رو به كل تغيير داده بود و اون رو منظم تر كرده بود،روي درسش بيشتر تمركز ميكرد و هري كتابفروشي رو اكثر روزا به لويي ميسپرد و پسر به خوبي كار توي اونجا رو ياد گرفته بود
امروز براي لويي با روزاي ديگه فرق ميكرد
امروز تولدش بود و ميدونست قرارِ درست مثل سال هاي قبل پيش بره،به بهونه ي پيتزا خوردن با زين بيرون برن و ميون شام وانمود كنه كه با كادوهاي پسر سوپرايز شدههرسال به اميد ديدن يه پيام تبريك تولد از طرف خانواده ش بيدار ميشد اما امسال هم مثل هميشه اون رو ازش دريغ كردن
نميدونست هرسال روز تولدش چرا انقدر احساسي ميشه و هر لحظه امكان داره بزنه زير گريه،اين شده بود درست مثل يه قانون براش!
چند دقيقه ايي زيردوش مشغول گريه كردن بود و براش مهم نبود اگه دير به كارش برسه،اون فقط حالش خوب نبود و بايد خودش رو آروم ميكرد
در حالي راهي كتابفروشي شد كه چشماش كمي پف داشتن و هودي آب رنگش كه دو سايز بزرگتر بود رو به تن داشت و موهاي نمناك و تقريبا بلندش روي پيشونيش ريخته بود
همونطور كه آوازي فرانسوي زيرلب زمزمه ميكرد مشغول باز كردن قفل كتابفروشي شد و بعد از آويزون كردن تابلوي 'بسته ميباشد'
كيفش رو روي زمين انداخت و آستيناش رو بالا زد و براي برداشتن طي و سطل سمته ته راهرو رفتبا زور اونارو بيرون كشيد و روي زانوهاش خم شد و نفسش رو محكم به بيرون فوت كرد
سطل رو پر كرد و بخاطر سنگينيش يه وري راه ميرفت و كمي از آب از اطراف بيرون ميريخت،دو راهروي اول رو تميز كرد و تقريبا كارش داشت تموم ميشد كه با صداي زنگوله ي بالاي در بلند گفت
لويي:مغازه فعلا تعطيله!
هري:حتي براي من؟
با شنيدن صداي مرد لبخندي بزرگ روي لب هاش جا خوش كرد و بدون فكر كردن به عكس العملش،خودش رو به در رسوند و با هيجان اسمش رو صدا زد
لويي:هررري!
هري:يكي اينجا از ديدنم خوشحاله!
مرد همونطور كه عينك آفتابيش رو برميداشت گفت و باعث خجالت لويي شد،پسر سرش رو پايين انداخت و با لحن آرومتري زمزمه كرد
لويي:آره..معلومه
خيلي وقت بود كه نديدمت!"و دلتنگت بودم!"
هري:امروز برات يه روز خاصه...
هري چيزي رو از توي كشوي كنار پيشخوان برداشت و وقتي داشت به لويي نزديك ميشد گفت
YOU ARE READING
Time For The Moonlight | Larry
Fanfictionخلاصه: لویی فقط قرار بود توی کتاب فروشی هری استایلز مشغول به کار بشه اما از روز اول دلش رو به اون مرد قد بلند که شبیه یکی از الهه های یونان بود باخت ولی حالا چی میشه اگه هری ظاهرش فقط شبیه یه الهه باشه و باطنش خطرناک تر از یک شیطان؟! "قاتلی که خودش...