2."سوپرايز"

314 109 96
                                    

اگه روز اول كاريش رو حساب نكنيم ،بعد از اون همه چي توي اين چند هفته خوب پيش رفت،هرشب به موقع ميخوابيد و به موقع بيدار ميشد و يه برنامه براي زندگيش ريخته بود،كار كردن توي اون كتابفروشي زندگيش رو به كل تغيير داده بود و اون رو منظم تر كرده بود،روي درسش بيشتر تمركز ميكرد و هري كتابفروشي رو اكثر روزا به لويي ميسپرد و پسر به خوبي كار توي اونجا رو ياد گرفته بود

امروز براي لويي با روزاي ديگه فرق ميكرد
امروز تولدش بود و ميدونست قرارِ درست مثل سال هاي قبل پيش بره،به بهونه ي پيتزا خوردن با زين بيرون برن و ميون شام وانمود كنه كه با كادوهاي پسر سوپرايز شده

هرسال به اميد ديدن يه پيام تبريك تولد از طرف خانواده ش بيدار ميشد اما امسال هم مثل هميشه اون رو ازش دريغ كردن

نميدونست هرسال روز تولدش چرا انقدر احساسي ميشه و هر لحظه امكان داره بزنه زير گريه،اين شده بود درست مثل يه قانون براش!

چند دقيقه ايي زيردوش مشغول گريه كردن بود و براش مهم نبود اگه دير به كارش برسه،اون فقط حالش خوب نبود و بايد خودش رو آروم ميكرد

در حالي راهي كتابفروشي شد كه چشماش كمي پف داشتن و هودي آب رنگش كه دو سايز بزرگتر بود رو به تن داشت و موهاي نمناك و تقريبا بلندش روي پيشونيش ريخته بود

همونطور كه آوازي فرانسوي زيرلب زمزمه ميكرد مشغول باز كردن قفل كتابفروشي شد و بعد از آويزون كردن تابلوي 'بسته ميباشد'
كيفش رو روي زمين انداخت و آستيناش رو بالا زد و براي برداشتن طي و سطل سمته ته راهرو رفت

با زور اونارو بيرون كشيد و روي زانوهاش خم شد و نفسش رو محكم به بيرون فوت كرد

سطل رو پر كرد و بخاطر سنگينيش يه وري راه ميرفت و كمي از آب از اطراف بيرون ميريخت،دو راهروي اول رو تميز كرد و تقريبا كارش داشت تموم ميشد كه با صداي زنگوله ي بالاي در بلند گفت

لويي:مغازه فعلا تعطيله!

هري:حتي براي من؟

با شنيدن صداي مرد لبخندي بزرگ روي لب هاش جا خوش كرد و بدون فكر كردن به عكس العملش،خودش رو به در رسوند و با هيجان اسمش رو صدا زد

لويي:هررري!

هري:يكي اينجا از ديدنم خوشحاله!

مرد همونطور كه عينك آفتابيش رو برميداشت گفت و باعث خجالت لويي شد،پسر سرش رو پايين انداخت و با لحن آرومتري زمزمه كرد

لويي:آره..معلومه
خيلي وقت بود كه نديدمت!

"و دلتنگت بودم!"

هري:امروز برات يه روز خاصه...

هري چيزي رو از توي كشوي كنار پيشخوان برداشت و وقتي داشت به لويي نزديك ميشد گفت

Time For The Moonlight | LarryWhere stories live. Discover now