👻2

403 195 11
                                    

-من پارک چانیولم...یعنی درواقع روحِ پارک چانیولم.
بکهیون دوباره خواست جیغ بزنه که چانیول دوباره مانعش شد.
-خیلی جیغ جیغویی.یلحظه ساکت باش تا تعریف کنم.
با پلک زدن بک دستشو از رو دهنش برداشت.
-من یه روحم ولی با انتخاب خودم تو میتونی منو ببینی.میدونم خیلی پیچیدس ولی سعی کن بفهمی.
-نصفه شبی اومدی تو اتاق من بهم میگی روحی بعد انتظار داری باور کنم؟
چانیول صادقانه سر تکون داد.
-برو بابا
با حرص گفت و مشتی به بازوی چان زد.
شاید از روی حرص بود ولی میخواست یجورایی مطمئن شه که میتونه به پسر رو به روش که حالا بخاطر نور چراغ خوابش میتونست ببینتش، دست بزنه.
-زودباش بگو چجوری اومدی تو اتاقم وگرنه چنان جیغی میزنم که همه کوچه بریزن تو خونه.
-نه تو زبون روح حالیت نمیشه.
از رو تخت بلند شد و سمت در اتاق بک رفت.
بدون اینکه بازش کنه ازش عبور کرد و دوباره برگشت.
به بک که عین سکته ایا نگاش میکرد نگاه کرد.

-حالا باورت شد؟
بک حتی پلک هم نمیزد.
-پس چرا من میتونم بهت دست بزنم؟
دوباره رو تخت کنار پسر ریزه میزه نشست.
-گفتم که...خودم انتخاب کردم که برای تو دیده بشم.
-مگه انتخاب کردنیه؟
با حالت منگی پرسید.
-اره
-یعنی الان بقیه نمیتونن ببیننت ولی من میتونم؟
-اوهوم
-اوکی
با حالت خونسردی گفت و به رو به روش خیره شد.
-یعنی باور کردی؟
-نه..فقط مطمئنم که اینا همش خوابه برای همین زیاد نگرانش نسیتم.صبح که بیدار شم خبری از تو نیست.
تکخندی زد.
-میبینی
بک دوباره دراز کشید و سعی کرد چشماشو ببنده.

ولی هر کاری میکرد نمیتونست منکر پسر قد بلندی بشه که کنارش رو تخت نشسته بود و به صورتش خیره شده بود.
چند بار تو جاش تکون خورد که با حس دستی رو موهاش چشماشو باز کرد.
چانیول داشت اروم اروم موهاشو ناز میکرد.
-ادما موقع نوازش شدن راحت تر میخوابن.تو وقتی خوابت ببره،موهاتو ناز میکنم.
بک با چشمای درشت چند دقیقه نگاش کرد ولی بعد تسلیم خستگیش شد و چشماشو بست.
-به هر حال تو که واقعی نیستی
زیر لب خمار از خواب زمزمه کرد و چشماشو بست و با نوازشای چانیول به خواب رفت.
و شیش ساعت بعدش درحالی که بهترین خواب عمرشو داشت،با لبخند بزرگی بیدار شد.
ولی با دیدن چانیول که روی صندلی میز تحریرش نشسته بود و کتابی دستش بود،لبخندش محو شد.
-تو که هنوز اینجایی
با بهت زمزمه کرد.
-اوه بیدار شدی کیوتی؟
-کیوتی؟
چان کتابشو رو میز گذاشت و سمتش اومد.
-میدونستی وقتی میخوابی خیلی خوشگل تر و کیوت تری؟صداهای عجیب غریبی از خودت درمیاری.
با خنده گفت و لپ بکو بوسید.
خواست چیزی بگه که صدای مادرشو از پشت درشنید.
-بکی عزیزم بیدار شو.مدرست دیر میشه.
ولی بکهیون زیادی منگ بود تا جواب مادرشو بده.
خانم بیون وقتی جوابی از بک نشنید،در اتاقو باز کرد.
بکهیون بحشت زده سمت جایی که چان بود چرخید و با دیدن چانیول که همونجا وایساده بود،با ترس به مادرش نگاه کرد.
ولی خانم بیون تغییری تو حالتش نداده بود.
-عه بیداری؟پس چرا جواب نمیدی؟
با تردید به مادرش نگاه کرد.
-مامان تو چیز عجیبی تو اتاق نمیبینی؟
خانم بیون اطرافو نگاه کرد.
-نه...چیز عجیبی تو اتاقته؟دوباره اون چشه ها برگشتن؟اهه به بابات گفتم باید دوباره سم پاشی کنه ولی میگه همون یه دفعه کافیه.
بک سرشو تکون داد.
-نه نه...چیزی نیست.شما برو من الان اماده میشم.
بعد از رفتن مادرش،بدون توجه به چان سمت سرویس تو اتاقش رفت و دست و صورتشو شست.
با یاداوری اتفاق دیروز تو حموم با بهت به حمومش نگاه کرد و در ثانی با عصبانیت از دستشویی بیرون اومد.
-تو دیروز با من تو حموم بودی؟
-اوهوم
خونسرد جواب داد و کتابشو ورق زد.
-زهر مار...روح منحرف بد بخت
چان تکخندی زد.
-بدو اماده شو.
-اره حتما جلو چشمای هیز تو میتونم لباس عوض کنم.
بعدم لباساشو برداشت و سمت حموم رفت و سعی کرد به صدای خنده های بلند چان توجه نکنه.
لباساشو پوشید و بیرون رفت.
چان به دیوار تکیه زده بود و با لبخند نگاش میکرد.
شاید همین لبخندای پسر قد بلند بود که مانع این میشد تا نره کلیسا و از مسیح نخواد این روح رو ازش دور کنه.
کیفشو برداشت و وسایلشو مرتب کرد.
-خب خدافظ

👻 Invisible Luck 👻Where stories live. Discover now