𝐦𝐢𝐝𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭

1.1K 251 450
                                    

- بکهیون... بیداری؟

با شنیدن صدای بم و آرومش با اضطراب تو جاش وول خورد و منتظر باز شدن در اتاق شد.

صدای آروم باز شدن در، توی اتاق تاریکش پیچید و اون از فرط هیجان انگشت های پاش رو جمع کرد.

ده قدم آروم و بلند و بعد گوشه ی تختش پایین رفت؛ منتظر بود امشب هم بشنوه.

- هیون؟

تکون نخورد و سعی کرد ریتم نفس هاش رو همچنان عادی نگه داره.

- امشب خیلی خوشگل تر از همیشت بودی!

قلبش از ذوق فشرده شد و دست هاش رو زیر پتو مشت کرد. هر شب همین حرف رو میشنید، اما هر شب همینقدر دلفریب بود.

- دوست داشتم وقتی میخندیدی صدای خنده هاتو بدزدم عزیزم... اما هی یادم میاد مال من نیستی.

آه خفه ی چانیول روی قلب بی تابش سنگینی میکرد؛ کاش میتونست حداقل دست هاش رو برای تسکین دادن به قلباشون لمس کنه.

- دستمون سه بار بهم خورد هیون، هر سه بار تو خندیدی و من مردم.

صدای توی ذهنش فریاد زد تو هم بگو، بگو چقدر حواست بود که هر بار این اتفاف بیوفته.

- کاش مال من بودی؛ اونوقت فقط...

مکث کرد و بعد از چند لحظه با صدایی دو رگه ادامه داد: نمیدونم اما ای کاش فقط مال من بودی!

بدون هیچ لمس و حرف اضافه ای از روی تخت بلند شد و با همون ده قدم از اتاق خارج شد.

- ای کاش مال تو بودم یول...

صداش شکست و هق آرومی زد. غم توی قلبِ چانیول، حالا تو تمام وجودش ریشه دوونده بود. حسش میکرد، با تمام وجود. چیزی که میخواست رو نداشت و حتی با داشتنش هزاران پله فاصله داشت؛ اونقدر برای هم محال و دور به نظر میرسیدن که هر دو سال ها سکوت کنن.

چیکار میتونستن بکنن؟ این فقط زندگی اونا نبود؛ بحث گروهشون هم بود. اونا نمیتونستن همه چیز رو نابود کنن اما...

پس قلب خودشون چی؟

- کاش حداقل یه بار بهت میگفتم که چقدر دلم میخواد بی مرز ببوسمت.

و چشم های خیس و خستش رو روی هم گذاشت.

***

- هیونگ؟ بیدار نمیشی؟

به زحمت چشم های دردناک و سنگینش رو باز کرد و به سهون که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.

- بازم چشمات پف داره هیونگ؛ هنوزم میخوای بگی دیر خوابیدی؟

بکهیون لبخند اجباری زد و سر تکون داد:
- دیر خوابیدم.

سهون سر تکون داد و به طرف در راه افتاد:
- بیا، میخوایم صبحانه بخوریم.

سر تکون داد و با بیرون رفتنش دستی به پلک های سنگینش کشید؛ حتی سرش هم درد میکرد.

𝒎𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 •ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ•Where stories live. Discover now