پارت ۸: اجبار اختیاری

160 38 2
                                    

بعد از کلی جر و بحث و بیرون کشیدن فرمون از دست همدیگه و رفتن تا مرز چند تا تصادف، بالاخره ماشین پر سر و صدایی که وانگ ییبو و شیائو ژان داخلش بودند، به سلامت داخل پارکینگ پارک شد. ییبو سرش رو به طرف ژان برگردوند. "اینم خونه. حرفتو بگو بعدش هم برو!"

ژان از نفس افتاده بود. کل زمان رانندگی داشتن کشتی میگرفتن. ییبو مدام می ایستاد یا راه دیگه ای میرفت و اصرار داشت که ژان ادرس جای دیگه ای رو بده. اخر سر به زور راضی شده بود تا خونه بیارتش. آب دهنش رو قورت داد "اینجا؟ داخل دعوتم نمیکنی؟"

جوابش گوشه چشم همراه با لبخندی کج و واضحا مصنوعی بود. "فکر نمیکنم درست باشه این وقت شب یه غریبه رو تو خونه راه بدم. مگه خودتون خونه ندارید استاد شیائو؟"

اگر اون میخواست تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیوفتاده و زمان به عقب برگشته، ییبو هم میتونست باهاش تمام اون دوران رو از اول بگذرونه و این بار تصمیماتی بگیره که بعدا به خاطرشون پشیمون نشه.

ژان خودش رو جمع و جور کرد و گلوش رو صاف کرد. معلوم بود توی ماشین راحت نیست. مشخصا انتظار نداشت توسط ییبو غریبه صدا زده بشه اما اون همچنان بدون ذره ای اضطراب یا ناراحتی برخلاف چند دقیقه پیش منتظر بود تا شروع به گفتن کنه.

تقریبا تسلیم شده بود و میخواست همونجا تمومش کنه که سرایدار سمت ماشین اومد و کنار پنجره ی ییبو خم شد با پایین رفتن شیشه، سری برای ژان تکون داد و رو به ییبو گفت "سلام اقا. خوش امدید. خسته نباشید. اقا ببخشید اگه چند لحظه وقت داشته باشید یه عرض کوچیکی داشتم."

ییبو یه نگاه 'انگار انتخاب دیگه ای ندارم' (در حالی که داشت) به شیائو ژان تحویل داد، در ماشین رو باز کرد و ازش پیاده شد و گذاشت سرایدار اون رو به سمت دیگه ای راهنمایی کنه.

شیائو ژان با افکارش داخل ماشین تنها موند. در داشبورد رو باز کرد و اونجا هیچ چیزی جز چراغ قوه، دفترچه راهنما و یک سری خرت و پرت پیدا نکرد. کنار صندلی ها، توی جا لیوانی همه جا رو گشت، اما هیچ چیز قابل توجهی پیدا نکرد.

بعد از چند دقیقه ی دیگه از تنهایی، ییبو در ماشین رو باز کرد و خم شد "خودت میری خونه یا برات ماشین بگیرم؟"

قیافه ی ژان دیدنی بود.

"من...لائو وانگ..."

"خواهشا زود باش. نمیخوام دوست دخترم رو بیشتر از این معطل کنم."

اون قیافه حتی دیدنی تر هم میتونست بشه‌.

ییبو از این که میدید اون زبونش بند اومده کیف کرد حتی اگر فقط برای یه لحظه بود. "دو... س...دخت- مزخرف نگو! حتی شوخیشم قشنگ نیست. بریم بالا، باید برم دستشویی!"

You Again (Discontinued)Where stories live. Discover now