XXI𓍯Twenty-one

1.8K 450 462
                                    

چند دقیقه‌ای میشد که بوی ناآشنایی توی بینیش می‌پیچید، ولی برای باز کردن پلکش زیادی خسته بود. کم کم صداهای عجیبی توی گوشش پخش شد و زبریِ سطح زیرش، شروع به آزار دادن پوستش کرد. با آشفتگی که به سراغش اومد، خودشو وادار به باز کردن پلک خسته ـش کرد، ولی نور شدید آفتاب مانع بیشتر باز کردنش شد. چشماشو دوباره روی هم فشار داد و دستشو برای سایه کردن بالا برد.
دست آزادشو روی سطح سفتِ کنارش گردوند، تا چیزی که میخواست رو پیدا کنه، هرچند مطمئن نبود اون چیه، که داره دنبالش میگرده.

تنها چیزی که نصیب لمس دستش شد، زبری شن هـا بودن. کلافه از پیدا نکردن چیزی با عصبانیت بلند شد و نگاهشو به اطراف چرخوند. دریا! تنها چیزی که میدید دریا بود. فقط چند لحظه طول کشید تا اون حس آشفتگی جاشو با چیز بولدتری توی ذهنش جایگزین کنه؛ باخت!
درد شدیدی همه جای بدنش شروع به آزار دادنش کرد و تحمل آفتاب بالای سرش بشدت سخت شد. به محض بلند شدن، حالت تهوع سراغ معده‌اش اومد و طولانی نداد که با خم شدن محتویات کمی که توی معده‌اش بود، رو بالا آورد.
حس بهتری داشت، ولی سردرد چیزی بود که بعد از اون بی طاقتش کرد. اون لزج بودنِ بدنش، آزارش میداد، ولی نه به اندازه‌ی حس باختی که تموم وجودش رو گرفته بود و فریاد می‌زد 'تو یه لوزری، چانگبین'

مبارزه؟تنها چیزی که الان تو ذهنش نبود، همین بود. نمی‌دونست این حس باختن از کجا نشأت گرفته و چرا انقدر عمیقه. قدم هـای سنگینش تا وقتی که از ساحل فاصله گرفت و زیر یک سایه بان کهنه رنگ رو رفته زیر افتاب رسید، ادامه پیدا کرد. از گرما به سایه‌اش پناه برد و زیرش دراز کشید و ترجیح داد یکم استراحت کنه؛ چشماشو چند لحظه ای بست تا فکراشو مرتب کنه.

از یه جایی همه چی خیلی واضح بود، اومدنش به بوسان و مبارزه با سه نفر تو یک شب. مثل دیوونه هـا پرسه زدن توی خاطرات کل عمرش و عذاب دادنِ روحش از اتفاقاتی که توی گذشته افتاده بود. اون کسی که خودش رو وسط رینگ انداخت و بعد نجاتش داد. و بعد.... یادش اومد که اون رو بوسیده؟! به اینجای خاطراتش که رسید، پلکاش از هم فاصله گرفت. اون احساسات عجیب و قلبی که عمیقا بخاطر بوسیدنش به تپش افتاده بود؛ منطق که موقع لمس و چشیدن بدنش به زیر گرفته شده بود و تکمیل شدن تموم چیزی که اون شب روحش برای آرامش یافتن نیاز داشت. اون پیچشی که یه لحظه توی وجودش شکل گرفت و بعد حس عجیب بازنده شدن بخاطر نبود یک نفر، که توی وجودش جولان پیدا کرد. و فقط به وسط اومدن اسم یک شخص توی ذهنش، همون شعله‌ی کوچیکی بود، که وسط یه عالمه باروت توی ذهنش روشن شد! هیونجین..

"چانگبین! "

شنیدن اسمش با صدای فرد آشنایی باعث شد، سرش رو بچرخونه. دقیقا بالای سرش بود؛ تابش نور خورشیدِ پشت سرش مانع دیدن چهره‌اش میشد.

"دیر شد، ولی پیدات کردم."

نهایت صداشو شناخت :
"مینهو"

"بلند شو، باید برگردی."

CODE ⁷⁶⁰⁰ 'SKZ'Where stories live. Discover now