5. بازگشت به خونه!

81 22 16
                                    

-به کسی نگفتی امروز برمیگردی؟! چرا کسی نیومده دنبالت؟!
پسر مو نقره‌ای درحالی که به سختی چمدون سنگین مشکی رنگش رو دنبال خودش میکشید نگاهی به صورت کنجکاو دوست قد بلندش انداخت:
-نکنه میخوای از سردرد بمیری؟! بعد از سیزده ساعت پرواز و سه ساعت معطل شدن توی فرودگاه تنها چیزی که میچسبه خوابه. اگه مامانم میفهمید دارم میام امشب هرچی آدم که از نوزادی تا الان دیدم رو دعوت میکرد و مهمونی می‌گرفت، برای همین بهشون هیچی نگفتم.
پسر قد بلند سوتی کشید و با هیجان دنبال دوستش که یه تاکسی گیر آورده بود دوید:
-اوه پس شاهزاده بودن اینجوریه تیونگ شی، مهمونی های گرون و مهمونای لاکچری... خب خوشم اومد داداش اومدم تو دل هیجان.
تیونگ چمدونش رو جلوی پای راننده تاکسی گذاشت و انگشت فاکش رو برای دوست روی مخش بالا آورد:
-اره هیجان عمه‌ات! با تموم وجودم ممنون میشم خفه شی جانی شی.
جانی چمدون آبی رنگش رو به راننده داد و درحالی که میخندید سوار ماشین شد، تیونگ هم بعد از کمی مکث کنارش نشست. هوای اینچئون انگار بارونی بود و این حس غریب بودن لی تیونگ 25 ساله رو تشدید میکرد، اون بعد از پنج سال زندگی توی خارج بالاخره برای همیشه برگشته بود کشور خودش و با اینکه هیجانی براش نداشت، میتونست خیلی خوب بوی خونه رو حس کنه. جایی که تا وقتی توش بود چیزی جز درد و مشکلات روانی چیزی براش نذاشته بود. جانی به دوستش که ساکت به بیرون نگاه میکرد سیخونکی زد:
-انگاری عمت جونت مرده شاهزاده! چرا عذا گرفتی دوباره؟!
تیونگ با نگاهی که ازش خون می‌چکید به دوست لوده‌اش که از حس کشیده بودتش بیرون زل زد:
-گفتم با عمه‌ام شوخی نکن مردک! تن و بدنم می‌لرزه وقتی اسمش میاد.
جانی بلند به تیونگی که شبیه توت فرنگی شده خندید، تاحالا عمه‌ی تیونگ رو ندیده بود ولی نمیتونست بفهمه که پسر مو نقره‌ای چرا اینقدر ازش متنفره:
-اوه جدا؟! میخواستم اولین کاری که بعد از رفتن به خونتون انجام میدی دعوت کردن عمت باشه، دوست دارم از نزدیک کابوس شباتو ببینم. واقعا خیلی راجبش کنجکاوم!
تیونگ پوزخندی زد و گوشیش رو از توی کیف کمریش در آورد:
-اع؟! پس عجله نکن میبینیش. ولی شک ندارم وقتی ببینیش علاوه بر دیدن کابوسای شبانه، شب ادراری هم بگیری جانی عزیزم.
جانی درحالی که پخش شده بود از خنده محکم کوبید پس سر تیونگ:
-فاک یو لی تیونگ! خفه شدم لعنتی. در این حد وضع خرابه؟!
تیونگ سری به معنای تاسف برای دوست قد بلندش تکون داد و مشغول پیام دادن شد:
-بله، حالا اگه خوابت میگیره بخواب. تا سئول یه ساعت راهه.
جانی که کم کم خنده اش قطع شده بود نگاهی به جاده انداخت و دوباره به تیونگ نگاه کرد:
-عمرا بتونم توی ماشین بخوابم. به کی زنگ میزنی؟!
تیونگ گوشی رو کنار گوشش گرفت و شونه های پهن ولی ظریفش رو بالا انداخت:
-هرجور خودت میدونی، دارم به جنو زنگ میزنم آدرس خونشو بگیرم.
جانی با لبای آویزون به تیونگی که خیلی روون با شخص پشت خط کره‌ای حرف میزد نگاه کرد، چیزی از حرفاشون متوجه نمیشد چون اون توی آمریکا بزرگ شده بود و بیست و نه سال عمرشو گذرونده بود.
پسر قد بلند از پنجره‌ی کنارش به خیابون نسبتا خلوت فرودگاه به شهر نگاه کرد. همیشه راجب کره، جایی که به دنیا اومده بود کنجکاو بود ولی مادرش هیچوقت نمیخواست اون بیاد کره!
آهی کشید و دوباره به دوست مو نقره‌ایش نگاه کرد، خیلی دوست داشت زودتر عمارت خونوادگی تیونگشون رو ببینه ولی انگار دوستش اصلا مشتاق نبود برگرده خونشون.
پسر مو نقره‌ای بعد از تموم شدن حرفش گوشی رو قطع کرد و دوباره توی کیفش گذاشت:
-این بچه چرا اینقدر خوشحال بود؟! جمین پیششه باز؟!
جانی گیج به حرفای زیر لبی تیونگ گوش میداد:
-داری میری خونش چرا خوشحال نباشه؟!
تیونگ سرش رو تکون داد و به بیرون نگاه کرد، باد نسبتا سرد ژوئن به آرومی میخورد توی صورتش:
-جنو میدونست دارم میام، چند روز پیش بهش گفتم ولی اصلا خوشحال نبود. امروز به طرز عجیبی خوشحال بود، انگار جمین اومده شارژش کرده، این دوتا میگن رابطه‌اشون برادرانه است ولی گه خوری زیاد میکنن! هرکی این دوتا نخاله رو میبینه فکر می‌کنه چندسالی هست که ازدواج کردن.
جانی با لبخند گشادش سوتی کشید:
-اوه‌مای‌می! نگفته بودی جنو گیه تیونگ شی.
تیونگ با نگاه بی حالتش به پسر مو بلوند نگاه کرد:
-جنو گیه؟! یه وقت جلوش همچین حرفی نزنیا! پنیک می‌کنه میوفته روی دستمون.
جانی پوکر انگشت فاکش رو بالا آورد:
-میشه بدونم پس تو روی کدوم حساب فاکی میگی اون دوتا کاپلن؟!
تیونگ شونه اش رو بالا انداخت و با تکیه دادن سرش به پشتی صندلی چشمای خسته اش رو بست:
-نمیدونم، ولی به درگاه خدا دعا کن جمین خونه‌ی جنو باشه اونوقت بهت میگم.
جانی آروم خندید و ایرپاد های سفیدش رو از توی کیفش در آورد، بعد از فرو کردن توی گوشش آهنگ راک مورد علاقه اش رو پلی کرد و مثل تیونگ با تکیه دادن سرش چشماشو بست:
-جانی داره دعا میکنه، دعا دعا...
.
.
.
-یواش تر بخور بچه، الان خفه میشی.
مرد نسبتا جوون آروم خندید و اسنک های جدید رو از توی ماکروویو دراورد و روی میز گذاشت. پسر مو فندقی با لپ های پر و کیوتش درست مثل یه همستر گشنه داشت غذا میخورد:
-مگه اون پسره‌ی زبون دراز بهت غذا نمی‌ده که اینقدر گشنه‌ای بچه.
جیسونگ با کمک کولاش لقمه های توی دهنش رو قورت داد:
-نخیر، تازه بستنیامم میخوره. از دیشبم معلوم نیست کجاست، گوشیشم نبرده.
مرد پوکر پشت میز نشست و به جیسونگی که دوباره به غذاها حمله کرده بود نگاه کرد:
-از دیشب خونه نیومده و ازش خبری نداری بعد اونوقت نشستی داری با خیال راحت غذا میخوری؟!
جیسونگ با بدبختی لقمه‌ی گوشه لپش رو قورت داد:
-کی گفته خبر ندارم؟! درسته گوشیشو نبرده ولی من به تک تک دوستاش زنگ زدم و ازشون پرسیدم که جمین هیونگ اونجاست یا نه. امروز جنو هیونگ بهم زنگ زد و گفت جمین هیونگ دیشب اونجا بوده.
مرد سرش رو تکون داد و بشقاب اسنک ها رو جلوی پسر هل داد:
-اهان، پس سرش شلوغه این روزا؟! نه خونه اومده نه بیمارستان. هنوز ملاقات یوتا هم نیومده، چند روز دیگه مرخص میشه.
جیسونگ با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و یه قلوپ از کولاش رو خورد:
-اره، همش سرکاره. از کافی‌شاپ میره کمپانی از کمپانی میاد خونه میشینه پای ادیت عکسا و نزدیکای صبح می‌خوابه باز میره کافی شاپ و این چرخه ادامه داره.
مرد دستاشو توی هم قلاب کرد و به صندلی تکیه داد:
-چیزی میخواد بخره؟ من چک کردم هیچ بدهکاری نداره.
جیسونگ شونه اش رو بالا انداخت:
-نمیدونم به منم چیزی نگفته ولی فکر نکنم بخواد چیزی بخره چون داره کم کم با اون دوستای بدرد نخورش قطع رابطه می‌کنه. به نظرم میخواد سر خودشو گرم کنه تا دوباره نره سمتشون.
مرد سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد:
-چرا دیگه نمی‌خوری سیر شدی؟!
جیسونگ لبخند کیوتی زد و با بلند شدن از روی صندلی سمت مرد رفت و بغلش کرد:
-اوهوم! خیلی ممنونم بابا. دست پختت روز به روز داره بهتر میشه.
مرد خندید و ضربه‌ی آرومی به کمر پسرک زد:
-واقعا قدر شناسی همستر، من میتونم خیلی راحت ستاره های میشلن رو دِرو کنم اونوقت به دستپخت خوشمزه ام میگی داره بهتر میشه؟!
جیسونگ بلند خندید و از مرد جدا شد:
-اوه درسته شف! شما واقعا حرف نداری. فقط قبلا هر دفعه آشپزخونه رو منفجر میکردی ولی الان از اون مرحله گذر کردی.
مرد به شیطنت پسر جوون خندید و بلند اسمش رو صدا زد:
-یا پارک جیسونگ!
.
.
.
جانی بیست و نه ساله با چهره‌ی گیج و خنگش که شبیه بچه های ۹ ماهه بود به دوست رنگ پریده‌اش که به شدت نفس نفس میزد نگاه میکرد:
-حالت خوبه تیونگ؟! چی دیدی توی اون گوشی لعنتیت؟!
تیونگ فلاکت زده به صندلی جلوی چشمش خیره شده بود و نمیتونست حتی به پسر کنار دستش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده:
-جمین بازم نجاتم داد! بازم نجاتم داد...
پسر قد بلند حرصی صورت دوستش رو طرف خودش برگردوند:
-میشه مثل آدم حرف بزنی؟! از چی نجاتت داد؟! زامبیا میخواستن حمله کنن؟!
تیونگ بیحال چشم غره‌ای بهش رفت:
-چرا چرت و پرت میگی ساح؟! نزدیک بود بدبخت بشیم، جدا وقت مسخره بازی نیست.
جانی هم متقابلاً چشم غره‌ای رفت و دستش رو مثل همیشه به پس گردن دوست احمقش رسوند:
-خب چرا مثل آدم نمیگی چه مرگت شده؟! یهو جیغ میکشی و یه آدرس جدید میدی میگی بریم اونجا، خب تنها حدسم اینه که حتما زامبیا به خونه داداشت شبیخون زدن که نمیخوای بریم اونجا.
تیونگ با نا امیدی چشماشو توی حدقه چرخوند:
-اگه ژاپن بودی میتونستن از حجم چرت و پرت گفتنات برق تولید کنن مَرد! دو دقیقه مهلت بدی میگم چه مرگم مرگم شده. این عمه نکبتم دم در خونه جنو آدم گذاشته، اگه می‌رفتیم اونجا میفهمیدن ما گورمونو گم کردیم اومدیم کُره و خفتمون میکردن! جمین پیام داد نریم اونجا و الان داریم میریم خونه بابای جمین چون دم در خونه‌ی خود جمینم آدم گذاشته. اوکی؟!
جانی با بهت و شیطنت سوت بلندی کشید:
-بابا چه خانوم مارپلیه این عمت، خب حالا آدم گذاشته که چی بشه؟!
تیونگ حس میکرد سرش هر آن بخاطر سوالای تموم نشدنی پسر قد بلند منفجر میشه:
-جانی محض رضای مسیح! معلومه برای اینکه جنو رو کنترل کنه. چون دوست داره همه تو مشتش و تحت کنترلش باشن...
جانی متفکر به سئول رنگی رنگی که رو به تاریکی می‌رفت نگاه کرد:
-اختلال شخصیت خودشیفته؟! این عمه جنابعالی همه‌اش همچین وایبی بهم میده...و راستی، هزار بار بهت گفتم من آتئیستم نه مسیحی! اینقدر مسیح مسیح نکن.
تیونگ سری به معنای ندونستن تکون داد:
-نمیدونم ولی آره! خیلی خودشیفته‌اس، به شدت! اینقدر خودشیفته که توی سن پنجاه و شیش سالگی هنوز شخصی که درخور همسریش باشه رو پیدا نکرده!
جانی دوباره با حیرت سوت کشید:
-پنجاه و شیش سالشه؟! تصورم در حد سی، چهل بود.
تیونگ آهی کشید:
-آره ولی ظاهرش از جه‌هی هیجده ساله‌ی ما جوون تره! خیلی به خودش میرسه و اهمیت میده. جانی! جدا من همه‌ی ارث و میراثمو میدم بهت اگه بتونی اینو درمان کنی.
پسر قدبلند با صدا زد زیر خنده و موهای بلندش رو از توی صورتش کنار زد:
-متاسفم بوبو! ولی من اومدم کُره تفریح کنم نه معالجه.
تیونگ بی حس لبش رو جمع کرد:
-انگار تو آمریکا همش درحال پاره کردن خودش با کاره که اومده اینجا تفریح، اصلا فایده‌ی دوست روانشناس داشتن چیه؟!
جانی با ذوق لپ دوست کیوت شده‌اش رو کشید:
-اینه که بوبو هیچوقت قرار نیست دوباره برگرده به دوران تخماتیک افسردگیش!
تیونگ آهی کشید نگاهشو به بیرون کشید:
-آره، راستش بعضی وقتا یادم میره تو قبل از اینکه دوستم باشی روانشناسمی. همش حس میکنم توی دانشگاه، مهمونی، پارک یا حتی یکی از کلاسای فوق برنامه‌ام باهات آشنا شدم.
جانی با حس بوی غمی که به بینیش میخورد دستش رو دور گردن خوشتراش دوستش حلقه کرد:
-اومو بوبوی احساسی ما! اینکه ما چجوری باهم دوست شدیم مهم نیست، مهم اینه که ما از بعضی دوستایی که توی دانشگاه، مهمونی، پارک یا حتی یکی از کلاسای فوق برنامه‌‌ باهم آشنا شدن به همدیگه نزدیک تریم! مگه نه؟! تازه من یه آپشنی دارم که توی خریتات بهتر راهنماییت میکنم.
تیونگ بالاخره خندید:
-گمشو ساح! این روی جدیت رو مخمه، خر بازی در نیاری احساس غریبی میکنم باهات.
انگشتای قوی پسر قد بلند از پشت گردن دوستش خزید و به گوش پر از پیرسینگش رسید بعدش محکم گوششو پیچوند:
-چرا اینقدر بی ادبی آخه؟! خوبه چهار سال ازت بزرگترم بیتربیت.
پسر مو نقره‌ای درحالی که صورتش از شدت درد جمع شده بود زبونشو در آورد:
-خودت میخواستی روز اول نگی هرچقدر که میتونم باهات راحت باشم، حالا هم الکی به من گیر نده. من با ادب ترین کسی ام که تو میتونی توی کل عمر بیست و نه ساله ات دیده باشی هیونگ!
و با خباثت ابروشو انداخت بالا، پسر قد بلند که تازه دستش رو از گوش دردناک دوستش جدا کرده بود دوباره با حرص چسبیدش:
-هزار بار بهت گفتم بهم نگی هیونگ توله سگ! چرا تو آدم نمیشی؟! خیلی قدرتمند توی رو مخ بودن زدی روی دست جانی ساح کبیر...یعنی ببین من خودم روی مخ عالم و آدمم ولی تو روی مخ منی. خودت عمق الاغ بودنتو بفهم دیگه.
راننده از روی آینه به دو پسری که از وقتی سوار شده بودن مشغول جفتک پرونی بودن نگاه کرد، حیف که انگلیسی بلد نبود. اون حرف زدنای هیجان زده حتما موضوع جالبی داشتن!

Latibule Where stories live. Discover now