پارت نخست♚

667 67 168
                                    

Love U ~min meli~
Yoongi's sis:]

___________________________________

مرداب قدرت.

اسمش قصر چین بزرگه اما من بهش میگم یه تله برای به دست آوردن قدرت، شبیه یه باتلاق،
پر شده از زیباترین و با شکوه ترین چیز هایی که تو دنیا وجود داره.
اونقدر زیبا و مجذوب کننده که کافیه کسی گذرش به نزدیکی این مرداب بخوره ناخواسته به این سمت کشونده میشه.
سرگرم شکوه و عظمتش میشه و هر چی به مرکزش نزدیک تر میشه میبینه اینجا یه باتلاق کثیف بیشتر نیست.
چشم باز میکنی میبینی برای اینکه خودتو از این باتلاق نجات بدی خیلی دیر شده.
اونوقته که به هر کسی و به هر چیزی که دم دستت باشه چنگ میزنی تا فقط خودشو نجات بدی...
هیچ کس قبل اینجا تصورش هم نمیکنه روزی برای قدرت حاضر باشه حتی ادم بکشه اما تو این باتلاق اولیت فقط زنده موندن خودته حتی اگه بهاش گرفتن جون نزدیکترین ها بهت باشه.
من فقط راجب آدم هایی مثل خودم که فریب به دست آوردن قدرت و مقام رو خوردن دارم حرف میزنم.
در مورد آدم‌ هایی که از قبل اینجا بودن و اینجا به دنیا اومدن نظری ندارم.
اونا دیگه خیلی باید بدبخت باشن مگه اینکه صاحب این‌ مرداب باشن مثل... اژدهای چین
که هر چی ما مردم چوسان میکشیم از اون هیولا و خاندان سلطنتی شه...

درد جسمم دیگه اجازه نمیده بیشتر از این فلسفه دنیای سیاه اینجا رو بکشم.

سیاه چاله های امپراتوری چین سرد و نموره. اینجا حتی زمستون های وحشتناک تری از چوسان داره که استخون هاتو می لرزونه.
و این سیاهچاه سرد و سنگی که همون نور و گرمای ضعیف خورشید هم راهی برای ورود بهش پیدا نمیکنه ، قراره زمستون اینجا رو برامون بی رحم تر کنه. اگه هم لباس تنت یه گلیم ساده و پاره باشه که دیگه بدتر باید با سرما یکی بشی تا بی درد شی. باید جسد باشی تا تو این سرمان درد نکشی بشی یه بدن بدون هیچ گرمایی....

با صدای ناله های زندانی ها که برای غذا التماس میکردن ، کمی لای چشمام رو باز کردم.
هر چند من تنبیه شدم و بهم غذایی نمیدن تا بمیرم اما ته دلم امیدوار بودم اون پسر زیبا و مهربون امروز هم به یادم باشه ، مخفیانه برام یه کاسه برنج بیاره، همین.

الان زخم شلاق و خورده سنگ ها که روی بدنمه اصلا مهم نیست. سرمایی که از لباس ساده و پاره م عبور میکنه اصلا مهم نیست.
درد شکمم و بی حالی از گرسنگی باعث شده دیگه هیچ چیز دیگه ای رو نفهمم.

-هی ، اونجایی؟

آروم حرف میزد .مشخصه که چقدر میترسه از اینکه کسی ببینتش ، فقط نمیفهمم با این ترسش چی مجبورش میکنه که به من کمک کنه!
سنگی که کنار انگشت هام بود رو کمی هل دادم تا بهش بفهمونم هنوز اینجام ، و متاسفانه هنوز زندم:

-باز چیکار کردی؟ مگه نگفتم که فقط هر چی گفتن اطاعت کن؟ بگو چشم! این جمله انقدر سخته؟... حالا اشکالی نداره من باهاشون حرف میزنم که زودتر ولت کنن.

[مرداب قدرت] Swamp Of Power¤Where stories live. Discover now