part2

404 100 16
                                    

آقای وانگ از روی زمین بلند شد و با سختی شروع به راه رفتن کرد ... حس می کرد همین الان حالش بد میشه انگار چیز بزرگ و سنگینی روی دوشش بود

با دیدن ییبو لبخندی زد دست پسرش رو گرفت و از ژان عذرخواهی کرد

+ ژان ببخشید ، من چند دقیقه با ییبو صحبت میکنم

شیائو ژان با فهمیدن منظوزچر اقای وانگ کمی عقب رفت

- راحت باشین ، من همینجا منتظرم

+ ممنونم ازت

اقای وانگ به طرف اتاق ییبو راه افتاد و وارد اتاق پسرش شد

+ ییبو ، در رو ببند و روی تخت بشین

وانگ ییبو سوالات زیادی داشت ولی حس می کرد این ساعت و‌درست همینجا به جواب تمام سوالاتش خواهد رسید .... پس فقط در سکوت کاری که پدرش خواسته بود رو انجام داد

اقای وانگ کنار ییبو نشست

+ فقط هیچی وسط حرف هام نگو

دست پسرش رو اروم گرفت ... کمی مکث کرد نمی دونست از کجا شروع کنه

+ پرستار بچه ای که ازت مراقبت می کرد مادرت بود ... مادر واقعیت ...

به نظرش این برای شروع مکالمه ی غمگینش خوب بود

+ من و پرستارت در اصل مادر واقعیت با هر سختی ای بود ازدواج کردیم پدر و مادرم مخالف بودند من اون زمان فقط حواسم به یک چیز بود ..... ثروتی که مادرت به ارث برده بود ... خانوادم در شرایط خوبی نبودند همه چیز سخت شده بود من شرکت کوچکی داشتم ولی در حال ورشکست شدن بود ... من و اون زن باهم ازواج کردیم .... اولین بچمون پسر بچه ی امگایی بود که خیلی تو بهش شبیه هستی .... اون بچه باعث شد واقعا مثل یک خانواده ی واقعی بشیم تا قبل از وجود اون بچه من خشک و اون زن سرد بود .... مادرت برای دومین بار باردار شد ... با اصرار زیاد از جانب اون مجبور شدم ببرمش پیش فالگیر .... تازه اون زمان فهمیدم مادرت مشکلاتی داره ... بعد اون همه سال تازه فهمیدم کسی که باهاش ازدواج کردم چه کسی هست .....

اقای وانگ دست پسری که اطلاعات عجیب و زیادی بهش داده شده بود رو فشرد

+ اول فالگیر گفت بچه الفاست که درست بود دقیقا همون زمان مادرت ریلکس گفت کجا میتونم این بچه رو از بین ببرم ... ترسیده بودم خییلی من .... من ترسیده بودم چند هفته از حرف فالگیر گذشته بود و اون مدام دنبال راهی برای کشتنت بود وقتی سعی کردم دلیلش رو بفهمم گفت از الفا ها و بتا متنفر .... گفت من رو هم فقط به خاطر اینکه بچه ای داشته باشه میخواد ان هم امگا نه الفا .... به هر روشی بود با فالگیر صحبت کردم تا بلاخره مادرت رو قانع کرد امگایی ... همه چیز درست شده بود فقط تا چند روز

اقای وانگ سکوت کرد .... دو حس متضاد داشت .... برداشته شدن باری که روی خودش حس می کرد .... و امدن بار جدیدی دیگر روی دوشش

+ برادرت حواسش نبود .... فقط بچه بود و حین بازی ماشینش رو محکم پرت میکنه انگار از اینکه ماشین درست نمیشده عصبانی بوده .... ماشین به مادرت در اصل شکمش برخورد میکنه چون با کمی فاصله از برادرت نشسته بود .... از اون روز  همه چیز ... همه چیز به مرور بدتر و بدتر شد .... نمی دونم چه اتفاقی برای اون زن افتاد که کاملا فراموش کرد برادرت پسرشه اون هم امگا ... هر روز شاهد جای کبودی جدید روی بدن برادرت بودم .... سعی کردم با نگه داشتن بچه داخل اتاق از کتک خوردنش جلوگیری کنم ..... تنها کاری که میتونستم بکنم همین بود .... چند بار به دادگاه رفتم جالبه .... همه ی خدمتکار ها طرف اون زن بودند باهم گفتند من این کار رو با برادرت کردم ... تصمیم گرفتم فقط اون بچه رو داخل اتاقی که خودم براش درست کرده بودم نگه دارم .... همه چیز کمی اروم شده بود البته به ظاهر ......... تا روزی که تو به دنیا امدی و برادرت .... دقیقا همون لحظه با شنیدن صدای فریاد مادرش از درد .... با عجله سعی میکنه خودش رو به مادرش برساند تا کمکش کنه .... همیشه از پله بدم می امد .... اون بچه از پله می افته و اون زن همه چیز رو میبینه .... میبینه بچش افتاده ولی بدون ذره ای توجه به کسی چیزی نمیگه

ییبو می خواست بگه شاید از درد فراموش کرده .... یه دروغ زیبا

+ من اون روز تو رو بدست اوردم و برادرت رو از دست دادم .... بچه ای که اگه اون زن وقتی بهم زنگ زد و راجب دردش گفت راجب اون بچه هم میگفت زنده بود .... ارامش انگار قرار نبود داخل این خونه باشه چون چند روز بعد از به دنیا امدنت .... نمی دونم واقعا چه مشکلی داره شروع به داد و فریاد کرد گفت تو مقصری ‌.... چندین بار سعی کرد بکشتت می گفت بچه ی محبوبش رو ازش گرفتی ....

اقای وانگ دست ییبو رو رها کرد

+ به نظرم فعلا تا همین حد برات کافیه .... من میگم ژان بیاد پیشت ... با پدر و مادرش هم صحبت میکنم که نگران نباشند .... امشب پیشت میمونه

و پسر مات و مبهوت که به پایین زل زده بود رو ترک کرد .... از اتاق بیرون رفت و با دیدن ژان لبخند بی جونی زد

+ میشه امشب پیش پسرم باشی ؟

- حتما حتما

شیائو ژان با تمام سرعت خودش رو به اتاق رساند بدون در زدن داخل اتاق رفت با دیدن ییبو حس کرد تنها کمکی که میتونه بکنه ... در اغوش کشیدن الفاست

ییبو فقط وقتی در اغوش ژان کشیده شد تازه متوجه شد میتونه چشم های خیس شدش رو ببنده

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

IM ALFA S2 (bjyx)✔️Where stories live. Discover now