4

509 121 18
                                    

به سمت تخت رفت و بالای سرش وایستاد صورتش گر گرفته و قرمز بود و  پتو رو محکم دور خودش پیچیده بود.
خانم هادسون دستشو رو پیشونی شرلوک گذاشت و زیر لب گفت : اوه خدای من! شرلوک!

شرلوک به سختی چشماشو باز کرد و به خانم هادسون نگاه کرد
خانوم هادسون گفت : تو خیلی داغی
شرلوک با صدای گرفته جواب داد : چیزی نیست با یکم  استراحت حل میشه
خانوم هادسون : ولی من باید به جان بگم
شرلوک سریع مخالفت کرد و گفت : با اینکه اینطور جشنها کاملا برای من بی معنی و بی ارزشن ولی خب مثل اینکه جان خیلی اهمیت میده پس ما نباید اون جشن کوچولوشو خراب کنیم‌ مگه نه؟
خانم هادسون با ناراحتی و ترس بهش نگاه میکرد  و وقتی حرفاش تموم شد سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت : باشه به جان نمیگم ولی من امشب اینجا میمونم اگه چیزی خواستی و...
شرلوک پرید وسط حرفشو گفت : واقعا لازم نیست که..
خانم هادسون ایندفعه محکم گفت : من میمونم
شرلوک چشماشو بست و سعی کرد تا یکم استراحت کنه

جان بعد از معالجه آخرین بیمارش از بیمارستان خارج شد و تاکسی گرفت
امروز تعداد بیماراش بیشتر از حد معمول بود و اون خداروشکر میکرد که تقریبا تمام کارهای جشن رو دیشب انجام داده بود و الان فقط باید یع سر به بیکر استریت بزنه و با رزی و خانم هادسون به خونش برگرده

تاکسی جلوی ۲۲۱ بی نگه داشت و جان پیاده شد و در زد ، رزی در رو باز کرد و گفت : بابا!
جان خم شد رزی رو بغل کرد و بوسید و گفت : خانوم هادسون رو که اذیت نکردی؟ رزی جواب داد : نپ! همین موقع بود که خانم هادسون تو چهارچوب در حاضر شد
جان به خانم هادسون نگاه کرد و به سر به تاکسی اشاره کرد و گفت : تاکسی منتظر ، شما هنوز حاضر نشدید؟ خانم هادسون کادویی که توی دستش بود رو به جان داد و گفت : تولدت مبارک جان! خیلی دوست داشتم امشب بیام و کنارت باشم ولی...
تن صداشو پایین آورد و با تک خنده گفت : امروز یادم اومد که با آقای شاطر قرار دارم
جان سرشو تکون داد و خندید و گفت : از دست شما خانوم هادسون ، اوکی خوش بگذره
خانم هادسون در جواب چشمک زد و خندید

جان داشت به سمت تاکسی میرفت که برگشت و از خانم هادسون پرسید : شرلوک چطوره ، چیکار میکنه؟ خانوم هادسون دستشو تو هوا تکون داد و گفت : خودت که بهتر میدونی، مثل همیشه ، توی آشپزخونه و مشغول انجام کارهایی که بهشون میگه آزمایش
جان پوزخند زد و از خانم هادسون خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد

John's best birthdayWhere stories live. Discover now