عضو جدید خانواده جئون.

6.6K 1.4K 439
                                    

صداها، صداهایِ دنیایی که از خوابی که داشت می‌دید نبود، توی گوش‌هاش پیچید و بهش فهموند که دیگه وقت بیدار شدنه.
نوری پشت پلک‌هاش احساس کرد و بالاخره هوشیار شد.
چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد و با کرختی نگاهی به اطرافش انداخت.
اونجا اتاق و تخت پسری بود که شب گذشته به تهیونگ پناه داده و ازش محافظت کرده بود.
ساعت چند بود؟ جونگکوک کجا بود؟
چرخی بین ملحفه‌ی نرم و گرم پسر زد تا بتونه ساعت دیواریِ طرح چوبی که به دیوار سمت چپش زده شده بود رو ببینه.
ساعت ده بود!
سابقه نداشت که تهیونگ تا این ساعت خواب بمونه!
آهی کشید و از جا بلند شد و نشست.
بانداژی که دور آرنجش بسته شده بود، کمی خونی شده بود ولی تهیونگ می‌دونست که زخمش خیلی وقته که بسته و ترمیم شده و دیگه نیازی به اون بانداژ نیست.
به شلخته‌ترین حالت ممکن بازش کرد و اون بافت نرم و نازک و خونی شده رو توی مشتش فشرد.
ذهنش بدجوری درگیر بود، درسته که شب گذشته خانواده‌ی جئون بهش پناه داده بودن، ولی از حالا به بعد، باید شب‌ها رو زیر کدوم سقفِ امنی صبح می‌کرد؟
نمی‌تونست که تا ابد وبال گردن اون‌ها بشه.
اگه می‌تونست، با اولین قطار به بوسان و پیش یونگی فرار می‌کرد و از کنارش جُم نمی‌خورد...ولی نمی‌تونست.
مدرسه دست و بالش رو بسته بود که خوشبختانه ماه بعد تموم و تهیونگ فارغ‌التحصیل می‌شد.
فقط یک ماه فرصت داشت که برای آزمون ورودی دانشگاه‌ها خودش رو آماده کنه، ولی چطور؟ اون حتی دیگه جایی برای خوابیدن هم نداشت چه برسه به درس خوندن!
کلافه با دو دست چنگی به موهای مشکی رنگش زد و اون‌ها رو بهم ریخت.
باید دنبال کار می‌گشت؟ اگه می‌تونست جایی رو مثل رستوران یونگی پیدا کنه، عالی می‌شد.
غرق در افکار تلخ و تاریکش بود که تقه‌ای به در خورد و باز شد.
خانم و آقای جئون درحالی که مرد یه سینی پر از غذاهای مختلف به دست داشت، وارد اتاق شدن و با لبخند جلوش ایستادن.
تهیونگ دستپاچه و خجالت‌زده مثل فشنگ از جا پرید و پتو رو کنار زد و ایستاد، تعظیم نود درجه‌ای کرد و با سری پایین افتاده تند تند گفت:

+ سلام، صبحتون بخیر.
من دیگه داشتم می‌رفتم، ببخشید و ممنون بابت دیشب.

سر بلند کرد و بی توجه به چشم‌های گرد شده‌ی اون دو نفر، با عجله به سمت کوله‌ی سنگینش که پر از کتاب‌های مدرسه‌اش بود رفت تا بعد از گرفتنش از خونه بره.
قبل از اینکه فرصت قاپیدن کیفش رو پیدا کنه، هه‌نا پیش قدم شد و با گرفتن شونه‌های لاغر امگا، اجازه‌ی خم شدن بهش نداد.
به چشم‌های غمگینی که تا قبل از شب گذشته، همیشه ستاره‌باران و خوشحال بودن، خیره شد و با لبخند مهربونی که روی لب‌هاش نقاشی کرده بود، لب زد:

~ بری؟ کجا می‌خوای بری؟ مگه ما می‌ذاریم که تو پات رو از این خونه بیرون بذاری!
می‌دونی جونگکوک چقدر امروز صبح قبل اینکه بره مدرسه، بهمون گوشزد کرد که به هیچ‌وجه نذاریم حتی یه قدم از این خونه فاصله بگیری و جایی بری؟

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now