part .18.

253 56 108
                                    


هی بادیز!

با چوزن ارتباط برقرار کردید؟

نقطه ی ضعف و قوتی هست که بخواید بگید؟

لذت ببرید💙

--------------------- ---------------------- --------------

هانا با چشم های سرخی که خبر از تمامِ شب، بیدار موندنش میداد به لیا خیره شد.لیا معذب و نگران بود و نگاه ناخوشایند دوستش هیچ کمکی بهش نمیکرد.

به ساعت روی دیوار نگاه کرد و وقتی تصمیم گرفت از زیر سنگینی نگاه هانا فرار کنه صدای زنگ در رو شنید. تا اون لحظه نمیدونست که صدای زنگ کوتاه و ملایم در میتونه ترسناک باشه.

به هانا نگاه نکرد تا حس بدتری دریافت نکنه و فقط بلند شد و به سمت در رفت. بعد از نفس عمیقی که کشید، در رو باز کرد و حتی بعد از ورود بی سر و صدای هری هم،دست عرق کرده و لرزونش رو از روی دستگیره برنداشت.

هانا-هی.. دیر کردی!

هری که با نگاه سردش داشت تمام وجود لیا رو میلرزوند، از کنار اون دختر رد شد و بی توجه به حرف هانا گفت:هیچ دلیل محکمی برای اینکه بگیم اون نفر چهارمه، وجود نداره.

لیا در رو بست و نفسش رو با فشار بیرون داد و روی نزدیک‌ترین کاناپه به در، نشست. هانا با ابروهای بالا رفته به سر تا پای هری نگاه کرد و گفت:اینطور فکر میکنی؟

هری وارد آشپزخونه شد تا قهوه آماده کنه و در همون حال جواب هانا رو داد.

هری- باید یادآوری کنم که اون عجیب توی یه لحظه قدرت هر سه نفرمون رو از کنترلمون خارج کرد و نتیجه‌ش رو دیدیم؟

لیا که کنجکاویش باعث فروخوردن ترسش شده بود گفت:به خاطر همینه که میگی ممکنه لویی نفر چهارم نباشه؟

هری-به خاطر اینه که باید دهنتو ببندی قبل از خورد شدن فکت.

تن محکم و جدی صدای هری،لیا رو خفه کرد اما اون دختر یادش نرفت که از مسیح بابت عصبی نبودن هری ممنون باشه.

هانا چشماش رو برای لیا چرخوند و موهای مرطوبش رو زد پشت گوشش و بلند شد تا به آشپزخونه بره و نزدیک هری باشه. همونطور که روی صندلی می‌نشست چشماش رو مالید و گفت:هری من واقعا گیج شدم.

مرد، تکیه‌ش رو به کانتر داد و چشم‌های سبزش رو به نگاه خسته ی هانا دوخت. برعکس اون دختر، هری اصلا احساس خستگی نمیکرد با اینکه نسبتا کم خوابیده بود،بنابراین آمادگی فکر کردن به مسائل رو داشت.. و این، لیا رو امن نگه میداشت.

هری-تو چقدر از تمرکزت روی ذهن تاملینسون مطمئنی؟ عصبانیت، نگرانی،اضطراب؟ هیچکدوم از این احساسات، مزاحمت نمیشدن؟

اخم‌های هانا در ادامه ی عمیق‌تر شدن افکارش، در هم شد و گفت: از اینکه همه ی تمرکزم روی افکارش بود و حتی متوجه حالت صورتش هم نمیشدم مطمئنم هری.. فراموش نکن که بعد از اون من ذهن ماری رو خوندم.. فقط چند دقیقه بعد از لویی!

ChosenWhere stories live. Discover now