part 4

165 33 10
                                    

سلامممم پارت چهارم ماریا
لطفا وت بدید که منم زودتر آپ کنم.
فکر کنم فقط خودمم که اینقدر ذوق آپ شدنش رو دارم.
هععییی😔💔
نظرتون مهمه ها😕

پاریس_ 2018_ماه سپتامبر
ساعت 2 شب بود، نوتیفیکیشن روی صفحه نشون میداد مهراس توی دایرکت اینستا گرام چیزی رو براش فرستاده. بازش کرد ویدیویی رو فرستاده بود و زیرش نوشته بود: دختر اینا از همون کمپانی ان، لی لی از شنیدن این خبر خیلی هیجان زده شد،امضا یادت نره (
براش نوشت: هنوز تصمیم نگرفتم به لی لی بگو فکرش رو از سرش بیرون بندازه.
گوشه لبش رو به عادت همیشه گاز گرفت و روی ویدیو کلیک کرد.«fake love، عشق دروغین»
چه اسم عجیب و جالبی، با خودش فکر کرد خوبه حداقل با نحوه میکاپشون آشنا میشه.
البته باید گروه های دیگه کمپانی هم بررسی میکرد تا بهتر بتونه تصمیم بگیره.
ویدئو شروع شد و.... تا لحظه آخر ماریا چشم به هم نزده بود،با خودش فکر کرد اصلا به میکاپشون هم توجه کرده بود؟؟؟ یا فقط محو رقص و صدای اون پسر شده بود؟....
گوشه لبشو گاز گرفت و سریع گوشیشو قفل کرد و کنار گذاشت، چشماشو روی هم گذاشت و فشار داد.
نفس کلافه ای کشید و به پهلو شد، باید برای آینده اش تصمیم میگرفت. این روزها از فکر این تصمیم آینده ساز خوابش نمیبرد و همش به این فکر میکرد اگر دور از پدر و مادرش باشه چی میشه؟ میتونه دووم بیاره؟ میتونه تنها زندگی ش رو بسازه؟ آغوش گرم پدرش نباشه به کی پناه ببره؟ نوازش مادرش نباشه چطور آرامش بگیره؟
پتو رو با عصبانیت کنار زد و روی تختش نشست،همون لحظه در اتاقش به صدا در اومد: بله؟
_: منم ،میتونم بیام تو؟
صدای پدرش بود که ازش اجازه می خواست، بلند شد و در رو باز کرد لبخندی زد: پاپا،چرا اجازه میگیری؟!بیا تو
پدرش صندلی میز آرایش رو کنار کشید و روبروی تخت نشست و به ماریا اشاره کرد که روی تخت بشینه،دستای ظریف دخترش رو توی دستای بزرگ و حمایت گرش گرفت: دختر قشنگم،میدونی که من و مادرت همیشه تلاش کردیم تو و برادرت تو زندگی تون به موفقیت برسید. همیشه دوست داشتیم دنبال علاقه تون برید.
ماریا با سرش تایید کرد: هوم، آره پاپا
_ ببین دخترم الان تو دقیقا توی سنی هستی که میتونی آینده ت رو بسازی،من و مادرت یا برادرت برای تو آینده نمیشیم ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم. باید یاد بگیری مستقل بشی و روی آینده شغلیت تمرکز کنی. اصلا به این فکر نکن اگه از ما دور بشی ما فراموشت میکنیم، تو هنوزم یکی یدونه ما میمونی،آره درسته دلمون برات تنگ میشه اما ببین همه چیز اینقدر پیشرفته شده که هر لحظه میتونیم رو در رو با هم صحبت کنیم.
ماریا سرش پایین بود و سیل اشک هاش بود که جاری شده بود.
پدرش بیشتر نزدیک شد و اشک های ماریا رو پاک کرد،کنارش روی تخت نشست و جسم ظریفش رو توی آغوشش فشرد. اصلا طاقت دیدن اشک های دختر کوچولوش رو نداشت.
_ ماریا، میدونی که همیشه حمایتت کردیم از این به بعد هم همیشه پشتتیم.پس نگران چی هستی؟ حتی اگه یهو دلت خواست من و مامانت پیشت باشیم میدونی که میتونیم سریع خودمون رو بهت برسونیم!!
ماریا سرشو تکون داد عاجزانه گفت: من میدونم از همون ثانیه اول دلم براتون تنگ میشه.
_ با لبخند زمزمه کرد:اوه ماریا، تو نباید اینقدر وابسته باشی، شایدم تقصیر منه اینقدر لوس تربیتت کردم؟هوم؟!!!
ماریا اشکهاشو پاک کرد و خندید: آره همش تقصیر پاپا و ماما ئه.
پدر لبخندی زد ،موقعیت خوبی بود تا گوشزد کنه اون چیزی رو که از روز پیشنهاد کاری ماریا به جونش افتاده بود، کمی جدی شد: اما قانون ما رو که میدونی؟ عاشق شو اما...
دختر کوچولوش لبخند دندون نمایی زد و دستشو دور گردن پدرش حلقه کرد با لحن کلافه ای گفت: آرهههه، عاشق شو اما ، تا از عشقتون مطمئن نشدی رابطه ممنوعه.
دستاشو دور کمر دخترش پیچید و اخم کمرنگی روی پیشونیش جا خوش کرد: دوست ندارم آسیب ببینی.تقصیر خودم نیست ازم دور میشی نمیدونم تو خطر هستی یانه.
اون خاطرات بد هیچوقت از جلوی چشم این مرد میانسال پاک نمیشدخاطراتی که هیچکدوم از بچه هاش ازش خبر نداشتن،شاید واسه همین بود که اینقدر روی دختر کوچولوش حساسیت نشون میداد، دلش نمی خواست ماریا رو هم از دست بده.
دخترک ازش جدا شد و با چشمای شیطون گفت: شاید به خاطر توئه که آخرین دوست پسرم مال سال آخر دبیرستانم بوده ؟ ها ؟ ها؟ مهراس بخاطر این منو مسخره میکنه،میگه بی تجربه ام.
مرد خنده ای کرد از این بی حیایی دخترش: آآآآه ماریا، خودت میدونی اون دوست پسرت واقعا عوضی بود.
ماریا لبخند غمگینی زد،خاطره بدی از اون پسر داشت. اون پسر عاشقش نبود و اگه باباش نرسیده بود میخواست بهش تجاوز کنه.
دست گرم پدرش صورتشو نوازش کرد:فراموشش کن،به هر حال تصمیم درست رو بگیر باشه؟
با لبخند اطمینان بخشی سرشو تکون داد: باشه پاپا
_ پتو رو روی ماریا کشید و پیشونیش رو بوسید: شب بخیر!
چراغ اتاق رو خاموش کرد و از در اتاق بیرون رفت ، متوجه مینا شد که به دیوار راهرو تکیه داده،اخم مصنوعی کرد و آروم زمزمه کرد: هوممم تو خونه مون موش داریم؟
دستشو به دیوار کنار سر مینا زد و بهش نزدیک شد: حرفامون خصوصی بودا،گوش وایسادی خانوم؟
مینا اصلا حوصله شوخی های مردش رو نداشت دستی روی سینه اش گذاشت کمی هولش داد: دلم نمی خواد ازم دور بشه، اما مجبورم هیچی نگم. اگه تنها بمونه چی؟ اگه اونجا اذیتش کنن چی؟ اگه از بی پناهی دست به کاری بزنه .....
با انگشت مردش که روی لبش اومد ساکت شد: هیششش
دستشو گرفت و توی اتاق مشترکشون برد و در رو بست: مینا برای منم سخته، اما میدونی که حواسم به همه چی هست. به خودش نگفتم مطمئنم بدش میاد اما هر جا رفت از دور حواسم بهش هست ،بادیگارد میفرستم، دیگه نگران نباش باشه؟
مینا با تخسی مردش رو کنار زد و دمپایی ش رو در آرود و روی تخت دراز کشید: بادیگارد بادیگارد، این آدمات به درد خودت میخورن، اونا که نمیتونن تو خونه پیشش باشن.
مرد نفس کلافه ای کشید و چراغ رو خاموش کرد و روی تخت دراز کشید.
مینا ادامه داد: اگه دوباره بلایی سر خودش بیار....
با آغوش گرم همسرش ساکت شد: چیزی نمیشه، ما پیش روانشناس بردیمش اون خوب شده. دیدی که چطوری با خنده راجع به اون پسره عوضی حرف میزد؟ مطمئنم فراموش کرده.تا ابد که نمیتونیم اون رو پیش خودمون نگه داریم؟هوم؟! اون باید مستقل بشه.
مینا که هنوز نگران بود قطره اشک کنار چشمش رو پاک کرد و چیزی نگفت.
                                          ################
چند روز بعد:
ماریا به سرعت از پله ها پایین اومد، توی آشپرخونه لیوان شیر رو از خدمتکار گرفت و تند تند نوشید.
مینا تلفن رو کنار گذاشت و با لحن اخطار گونه ای : ماریا!! دل درد میگیری.
ماریا که حالا داشت پالتوش رو میپوشید: اوه ماما ، عجله دارم. رژ لب قرمزی گفته سریع برم به دفترش.
از خونه خارج شد و به سمت ماشینش رفت، راننده مبهوت به دنبالش میدوید،وسط راه ایستاد: اوه امروز خودم میرم.
سوار ماشینش شد و به سمت موسسه روند.
با دستش چند ضربه به در زد و وارد شد،با لبخندی سلام کرد و روی صندلی جلوی میز نشست: خانم « ژوبرت» من تصمیمم رو گرفتم! البته من همه ایمیل ها رو دریافت نکردم و فقط از کمپانی «بیگ هیت» دریافت کردم. اما.... خب ، من تصمیم گرفتم به نیویورک برم.
خانم ژوبرت لبخندی زد: اوه عزیزم،خیلی خوبه که تصمیم گرفتی. متاسفم که اینو میگم اما اون سالن نیویورک درخواستش رو پس گرفته.
ماریا با تعجب به لبهای قرمز زن چشم دوخته بود: منظورتون چیه؟
_ متاسفم، اما یه خبر بهتر دارم. بیگ هیت مبلغ پیشنهادیش رو بیشتر کرده، فوق العاده س مگه نه؟
+ خانم ژوبرت مشکل من مبلغش نیست.
_ اوه عزیزم آره میدونم، مشکلت با این همه پیشرفت تو دنیای میکاپ چیه؟
+ سرشو پایین انداخت: من... حداقل توی نیویورک میتونستم راحت انگلیسی صحبت کنم. من زبون اونا رو بلد نیستم.
_ با اخم گفت: ماریا، نگو که پدرت نمیتونه یه معلم خصوصی تمام وقت زبان کره ای برات استخدام کنه که تعجب میکنم.
+ سعی کرد حرف و عوض کنه: خب چرا نیویورک درخواستش رو پس گرفت؟
_ اوممم باهاشون صحبت کردم و جواب درستی بهم ندادن.من همین الانش هم اوکی رو به بیگ هیت دادم.
+ اما....
_ از بالای عینکش نگاهی به دختر لجباز روبروش انداخت: اما نداره ماریا.من نمیتونم هنر جوی به این خوبی رو بفرستم یه جای به درد نخور مطمئن باش اگه جایی بهتر از بیگ هیت پیشنهاد شده بود اصلا بهت نمیگفتم از بیگ هیت پیشنهاد گرفتی، دو ماه آینده باید بری عزیزم. الان هم میتونی بری خونه.
                                    ###############
سر میز شام نشسته بودن و خدمتکار ها غذا های مختلف رو روی میز میچیدن.ماریا با قاشق سوپش رو بازی میداد.
مینا که اون رو زیر نظر داشت با چشم علامتی به همسرش داد و صداشو صاف کرد: ماریا عزیزم؟
ماریا سرشو بالا آورد: بله ماما
_ لبخندی زد: چیزی شده؟
+ نه ماما، اونا گفتن نیویورک پیشنهادش رو پس گرفته.
پدرش که تا اون موقع ساکت بود: خب پیشنهاد های دیگه هم بود مگه نه؟
+ آره، همون کمپانی توی کره جنوبی
مینا لبشو تر کرد: اها همون که مهراس میگفت خیلی معروفه؟
ماریا با سر تایید کرد و رو به باباش گفت: پاپا، برام یه معلم زبان کره ای استخدام کن. دو ماه فرصت دارم.
پدرش خوشحال از تصمیم دخترش: پس تصمیم گرفتی بری؟
+ آره،دوست دارم کار کنم.«لبخندی زد:» بالاخره اینم یه تجربه جدید تو زندگی منه.
مادرش سعی میکرد خودش رو خوشحال نشون بده: برات خوشحالم عزیز دلم.
                                          ##############
دو ماه بعد:
توی فرودگاه نشسته و منتظر اعلام شماره پرواز بودند. ماریا سرشو روی شونه مادرش گذاشته بود و دستای پدرش رو گرفته بود، اشکهاش روان بودند و تلاشی برای تموم کردنش نداشت.
مهراس با خنده از کنار لی لی بلند شد و گوشیشو جلوش گرفت: خب بذار از این دختر لوس عکس بندازم. لبخند بزنید.
بعد از کلی مسخره بازی و عکس انداختن ماریا هنوزم اشک هاش روی صورتش بود و مهراس دیگه از خوشحال کردن جمع دست کشید و با چهره ای ناراحت کنار لی لی نشست. واقعا دلش براش تنگ میشد.
اسم و شماره پرواز رو اعلام کردند. ماریا بلند شد و کیفش رو برداشت. پدرش رو سفت در آغوش کشید: پاپا خیلی دلم برات تنگ میشه.
به سمت مادرش رفت، مینا سفت دخترکش رو بغل کرد. دوست نداشت بره ، اما چاره ای نداشت.
ماریا با بغض زمزمه کرد: ماما
بعد از خداحافظی از همه به سمت پله برقی رفت، با خودش زمزمه میکرد: پشت سرتو نگاه نکن
میدونست اگه نگاه کنه دیگه نمیتونه بره.
                                        ###############
کره جنوبی _ 2018 _ ماه نوامبر
پالتوش رو بیشتر به خودش چسبوند و دسته ساکش رو توی دستش گرفت به روبروش نگاه کرد روی برگه ای که دست یه مرد بود نوشته بود «ماریا آلارد» به سمتش رفت و سلام داد و خودشو معرفی کرد. مرد بعد از تعظیم کوتاهی گفت: خانم ما وسایلتون رو به هتل میبریم تا محل مورد نظرتون رو برای اقامت پیدا کنید، فعلا با اینکه خسته اید همراه من بیاید به کمپانی بریم.
ماریا سری تکون داد و همراه مرد سوار ون مشکی رنگی شد. توی طول راه سکوت بود فقط گاهی اوقات تلفن اون مرد به صدا در میومد و صحبت میکرد. اما ماریا به خیابون ها و مردم در حال رفت و آمد نگاه میکرد.
بعد از حدود یک ساعت یا بیشتر ماشین توقف کرد.مرد رو به ماریا گفت: رسیدیم لطفا پیاده شید.
ماریا از ون بیرون اومد و به ساختمون نگاهی انداخت، روش نوشته شده بود« big hit» مرد به سمت داخل راهنماییش کرد.
ماریا چهره آشنایی رو بین مرد ها و زن هایی که از روبرو میومدن دید. با خودش فکر کرد کجا میتونه اون رو دیده باشه؟
مرد توجهش به جلو جلب شد و گفت: اوه یونگیا برای عکس برداری میری؟
.....ادامه دارد
Isadora ✍🏻
وت بده گلم 🤦🏻‍♀️😢

Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now