🦋𝑓𝑜𝑖𝑣𝑒🦋

772 202 127
                                    

روزی بعدی هم خیلی متفاوت نبود. یعنی...
اونا به جنگل رفتن، اینبار تا دامنه های کوه راهپیمایی کردن و خسته و کوفته برگشتن.
جیسونگ با کمی استراحت سعی کرد با فلیکس حرف بزنه اما وقتی دنبالش میگشت جیونگ رو دید که داره با هیونجین و فلیکس بازی میکنه. دنبال سونگمین گشت، خوابیده بود.

از شدت بیتوجهی دیدن فقط کم اورده بود همین.
حس میکرد یه روح یا هپچین چیزی شده.
اینقدر خسته شده بود که میخواست واقعا تلاشی نکنه و همچیو بیخیال بشه و یه گوشه تا ابد گیر بیوفته تا این اردوی لعنتی تموم بشه.

کنار اتیش نشسته بود و نگاهش رو انگشتایی که بخاطر پایین بودن فشارش یخ زده بودن بود و عمیقا توی افکارش غرق شده بود.

افکارش تماما درباره ی قلبش بود.
بعضی وقتا یهو تیر میکشید.
یهو کل بدنش یخ‌ میزد.
یا حتی یه قسمت بدنش خونمرده میشد.

همین امروزم انگشت دست راستش رسما تبدیل به یه گوشت بیجون شده بود و جیسونگ داشت سکته میزد.

فقط داشت میترسید همین.

افکارش تماما رو به مرگ بودن.

یعنی...
خب جیسونگ از وقتی بچه بود با این افکار بزرگ شده بود،
بهش گفتن که اگه مراقب خودش نباشه ممکنه اسیب ببینه‌.

با بزرگتر شدنش فهمید که اون فقط اسیب نمیبینه...
اون‌حتی میتونه با یه اشتباه... خودشو به کشتن بده.

سیاهی افکارش داشتن بدنشو توی مردابِ ترسناکی فرو میبردن‌ و هر لحظه سردردش حتی بیشتر میشد.

"میتونم بشینم؟"

با شنیدن صدای مینهو سرشو بالا اورد و به پسر نگاه کرد.
لبخند تصنعی زد و خودشو روی کنده ی درخت جا به جا کرد تا فضای نشستن بهش بده.

"چقدر سردی... پتو میخوای؟"

پسر بزرگتر پرسید و جیسونگ ‌کوتاه لبخند زد.

"نه خوبم"

مینهو همچنان نگاه نگرانی بهش میکرد و خب... این داشت با قلب پسر بازی میکرد.
برای کسی که توی سیاهی داره غرق میشه، به هرچیزی چنگ میزنه.
حتی تار عنکبوت.

"یه لحظه صبر ‌کن"

پسر گفت و از جاش بلند شد. جیسونگ نگاهشو به راهی که داشت طی میکرد داد و با وارد شدنش به چادر کوتاه لبخند زد.

دوباره نگاهشو به دستاش داد و از شدت خشکی و سردیشون اهی کشید.
با حس گرمای دور بدنش چشماش گرد شدن. یهویی برگشت و با مینهویی مواجه شد که پتویی دورش پیچیده و حتی لبخندم زده.

"م-ممنونم"

درحالی که سعی میکرد صورتشو که میدونست حتما سرخ شده رو پنهان ‌کنه گفت و پسر دستاشو گرفت و توی هریک از دستاش یه چیزی رو گذاشت.

Butterfly[Minsung]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن