♡part1♡

357 58 3
                                    

در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد با ندیدن کیونگسو بی حوصله سمت کاناپه رفت و ژاکتشو انداخت رو دسته ی کاناپه و روش ولو شد.
از صبح که به مدرسه رفت کیونگسو رو ندیده بود و انگار هنوز هم برنگشته بود.
با صدای قار و قور شکمش از جا بلند شد و سمت کابینت کنار هود رفت،در کابینت رو باز کرد ولی حتی یه بسته نودل هم پیدا نکرد،سریع رفت سمت کاناپه و ژاکتشو برداشت و رفت بیرون.
از صبح که تو سلف مدرسه یه کاسه نودل تند خورده بود تا الان که داشت قدم زنان به سمت فروشگاه میرفت هیچی نخورده بود،به این فکر می کرد که حالا که بعد از مدتی داره میره فروشگاه نوتلا و یک سری خوراکی های مورد علاقشو بخره.
وارد فروشگاه شد و اول رفت سمت قفسه ی نودل ها.... .

خریدش تموم شده بود،از فروشگاه زد بیرون،تو پارکینگ فروشگاه بود که یه نفر محکم خورد بهش و باعث شد بی افته و کل خرید هاش بریزه رو زمین با عصبانیت بلند شد سمت اون مرد قدم برداشت و دستشو از پشت کشید
"هوییی احمق حواست کجاست؟نکنه کوری چیزی هستی؟حداقل وسایلامو جمع نکردی میتونی یه معذرت خواهی بکنی"
به نظر میومد اون مرد عصبانی شده بکهیون یه خورده عقب رفت
"تقاصشو پس میدی"
با صدای بم اون مرد بیشتر ترسید و اون کلمه ها....چه معنی داشتن؟یه چند دقیقه ایساد و به همین فکر کرد ولی بعد بی خیال شد و وسایلاشو برداشت و رفت...
قدم زنان به سمت خونه میرفت و همش به جمله ی عجیب اون مرد فکر میکرد...با فکری که به ذهنش رسید خندش گرفت،صداشو مثل مردی که تو پارکینگ فروشگاه دیده بود کلفت کرد و حرفشو تکرار کرد:
"تقاصشو پس میدی!!!"
و زد زیر خنده و با پوزخند به راهش ادامه داد... ‌.
جلو ی دروازه که رسید مکثی کرد چشمش به همسایه های روبروش افتاد که داشتن اسباب کشی میکردن،بلاخره از دست سر و صدای بچه های رو مخ و غر غروشون که شبا کل ساختمون رو میزاشتن رو سرشون راحت می شد،آرامش رو از بکهیون گرفته بودن جوری که حتی نمیتونست رو امتحاناتش تمرکز کنه؛نفس راحتی کشید و از دروازه ی نیمه باز ساختمون رفت تو.
سکوت ساختمون براش عجیب بود همین چند دقیقه ی پیش دم دروازه سر و صدای اسباب کشی همسایه های رو به رویی کوچه رو پر کرده بود و الان که اونا دیگه رفته بودن همه جا ساکت بود...آسانسور خراب بود و بکهیون مجبور بود از راه پله بره بالا،نفس نفس میزد و طول راه پله رو طی میکرد به خودش فحش میداد که چرا باید قبول میکرد که با کیونگسو تو طبقه ی ۲۴ یه برج بلند بمونه و الان که آسانسور خراب شده بود باید کلی کالری کم کنه و از پله ها بالا بره ترجیها اگه بجای اینکار پیش خالش میموند بهتر بود.
به طبقه چهارم رسیده بود ولی نفس نفس میزد هنوز کلی راه مونده بود...
باز بلند شد که ادامه بده حس کرد صدای پایی از پشت سرش میاد اونجا تاریک بود پس مجبور شد به پشتش نگاه کنه ،هیچ چیز جز تاریکی ندید...اون از تاریکی میترسید ولی باید باهاش کنار میومد پاشو گذاشت رو پله بازم صدا اومد نه دیگه تحمل نداشت باید میفهمید چیه اروم پله هارو دوباره اومد پایین و با دیدن دوتا مرد شوکه شداونا به سمتش قدم برداشتن و هیچی نفهمید...سیاهی مطلق...
♡_____♡_____♡
چشماشو که باز کرد بازم خودشو تو یه جای تاریک دید...چه خبر بود؟...خواست بلند شه که دید دستش تکون نمیخوره به پشت نگاه کرد... به یه صندلی بسته شده بود؟اینجا کجا بود؟کی اونو اورد اینجا؟فکرش درگیر بود و از هیچی خبر نداشت سعی کرد دستاشو باز کنه ولی نمیشد انقد درگیر بود که متوجه ادمای جلوش نبود سرشو بالا اورد و با دیدن اون همه ادم دورش شوکه شد...همه ساکت بودن سعی کرد حرف بزنه "م..من..برای چی...برای چی اینجام؟"
در روبه روش باز شد و یه نفر اومد تو چشماشو ریز کرد که بفهمه کیه ولی نمیشد همه بهش‌تعظیم کردن،یعنی این رییسشون بود یا یه همچین چیزایی؟
قلبش نمیزد..با نزدیک شدن به صندلی اون پسر کوچولو حس میکرد قلبش نمیزنه...نه نه تو چت شده پارک چانیول؟باید ارامش خودشو نگه میداشت
یهو چراغ بالا سرش روشن شد و اون مرد رو دید..همون؟همونی که خورد بهش و گفت تقاصشو پس میدی؟نه اون نبود...شاید فقط شباهت بود...کل بدنش میلرزید از ترس و نمیدونست چی بگه و چیکار بکنه با صدای اون مرد به خودش اومد
"ادای منو درمیاری؟"با پوزخند بهش خیره شده بود و بکهیون از ترس نمیتونست جوابش رو هم بده...
"م..من..اینجا...اینجا..چرا هستم؟"
"بهت گفته بودم تقاصشو پس میدی و الان داری پس میدی"
"ولی...اون یه برخورد بود...معذرت میخوام"
صدای خنده دیوانه وار مرد جلوییش اونو بیشتر ترسوند
"فکر..کردی..معذرت خواهیت...برام اهمیت..داره؟"
اون مرد وسط خنده هاش این حرفو زد که باعث شد بکهیون از ترس حتی دستشوییش بگیره
"لطفا...بزارید...بزارید برم"
"نه من با تو کار دارم"
"چ..چه کاری؟"
"به خودم‌مربوطه"
سرش گیج میرفت و نمیدونست چیکار کنه چرا اونو اورده بود اینجا،کل این فکرا ذهنشو درگیر کرده بود ترسیده بود...خیلی زیاد ترسیده بود با صدای همون مرد ترسناک سرشو بالا اورد
"اینجا ما یه قانونایی داریم"
"قا..نون؟"
"نباید بدون اجازه من بیرون بری حتی تو حیاط،کار اشتباهی کنی تنبیه میشی،غر زدن نداریم حتی گریه هم نباید بکنی و صدای خندت هم کنترل کن،به من باید احترام بزاری و هرکاری میگم انجام بدی حتی...اگر بهت بگم لخت شو"
"چ...چی؟"
قلبش خیلی درد گرفته بود انگار چیزی نمیشنید ترس کل وجودشو گرفته بود
مرد بهش نزدیک شد و سرشو برد نزدیک گوشش
"و اینکه...باید بهم بگی ددی"
"چی؟د..دی؟"
"و اینکه میخوای باهام حرف بزنی نباید لکنت داشته باشی فهمیدی؟"
"ار..اره"
دید مرد جلوش خم شد و با عصبانیت نگاش کرد
"بهت گفتم بدون لکنت"
"چشم.."
"خوبه داری یاد میگیری"
"تاکی...باید اینجا بمونم؟لطفا بزارید برم من..من اشتباه کردم اون حرفو زدم من..میترسم"
با صدای خنده اون مرد بیشتر ترسید مرد دوباره به همون حالت جدیش برگشت
"تا وقتی که من بگم"
"اها راستی شبا هم من بهت میگم کجا بخوابی"
"کجا بخوابم؟"
"اره"
یعنی چی چه اتفاقی داشت دور و برش میفتاد؟ترسش بیشتر شد میخواست چیکار کنه؟
"بیارینش تو اتاق من"
"چشم"
دید دو مرد میان و دستشو باز کردن و کشیدنش بالا خواست دستشونو جدا کنه ولی اونا خیلی قوی بودن...نور ماه حیاط رو روشن کرده بود سرش رو یه لحظه گرفت بالا و به آسمون نگاه کرد با همه ی شب ها که  به آسمون زل میزد فرق میکرد ماه تو همه ی اون شبا آسمون پر ستاره بود و معلوم نبود واقعا آبی یا سیاه ولی اون آسمون فرق داشت آبی پررنگ با ماه کامل که وسطش نمایان بود و ابر های سیاه که هیچوقت ندیده بود و جلوه ی زیبایی به آسمان میداد محو تماشای آسمان بود که اون دو نفر کشیدنش داخل عمارت بزرگی که حدس میزد باید مال اون مرد قد بلند باشه...عمارت بزرگ بود و پر بود از سکوت بکهیون با تعجب به فضای تاریک عمارت که فقط چند تا مهتابی کوچیک با نور های زرد فضای عمارت رو کمی قابل دید میکردن نگاه میکرد اما دیدش تار میشد و سرش هی گیج میرفت اون دو مرد اون رو به سمت پله ها میبردن و هر دفعه با صدای بم و ترسناکشون بهش یادآوری میکردن که نه ایسته و به راهش ادامه بده از پله های پهن عمارت به بالا کشیده میشد و هر لحظه ترسش بیشتر میشد از اینکه داشتن اونو به اتاق مردی میبردن که چند دقیقه ی پیش بهش گفته بود [به من باید احترام بزاری و هرکاری میگم انجام بدی حتی...اگر بهت بگم لخت شو] و اون از این میترسید که کابوسی که تو ذهنشه به واقعیت بپیونده...جلوی در اتاقی ایستادن و بکهیون از ترسی که بهش منتقل میشد سر گیجه داشت ‌و هان بازوهاش رو گرفته بود که نیفته تاپ جلو رفت و در زد،باصدای بم چانیول چشمای بکهیون رو به سیاهی رفت و تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن احساس کرد پرت شدنش تو اتاق و صدای بلند در بود که بسته میشد...

"مگه بهت نگفتم بدون اجازه من نباید هیچ غلطی بکنی؟"
"ب..بخشید..."
"گفتم هر اشتباهی کنی تنبیه میشی"
"لطفا...من م..میترسم"
"گفتم با لکنت باهام حرف نزن و اینکه برام مهم نیست میترسی یا نه"
"میشه بگی چرا منو اوردی اینجا؟"
دیگه بغضش داشت میترکید نمیتونست وایسه...زانوهاش میلرزید...ازون میترسید...
"به تو ربطی نداره"
کمی مکث کرد و باز شروع کرد
"برو رو تخت و لخت شو"
"نه..نه لطفا...اینکارو باهام نکنین.."
"کاری که گفتمو میکنی یا مجبورت کنم؟برای خودت بهتره عصبیم نکنی"
دستاش میلرزید چیکار باید میکرد...مجبور بود...الان خجالت و ترسو باید میزاشت کنار..وگرنه شاید حتی اونو میکشت!
"ب...باشه"
اینو گفت و با زانو های لرزون رفت سمت تخت...سعی میکرد دکمه لباسشو باز کنه ولی دست لرزونش نمیزاشت...بلاخره پیرهنشو در اورد و شلوارشم در اورد و رو تخت نشست سعی میکرد خودشو جمع کنه و نشون نده چقد ترسیده

چقد بدنش سفید بود...چرا انقد داشت نگاش میکرد...چقد کوچولوعه...با فکر اینکه چه کارایی میتونه  با بدن این کوچولو بکنه لبخند زد...
چرا انقد نگاش میکرد؟چرا با لبخند؟بیشتر ترسید
"بقیش؟"
"ب..بقیه؟"
"منظورم لباساته.."

♡♡♡***♡♡♡
سلام من تایجو هستم میخوام یکسری چیزها راجب داستانمون بگم این فیکشن اولین فیکشنیه که من و دوستم داریم با هم همکاری میکنیم و مینویسیم، البته که خودم هم به تنهایی چند تا فیکشن نوشتم که بعد از ادیت زدن عکسش براتون آپ میکنم:)♡

یه نکته راجب ژانر داستان هم بگم من تو ژانر ها نوشتم خون آشامی، امگاورس

در مورد ژانر امگاورس باید بگم که این ژانر برای بعضی از کاپل های فیکشنه

خب برای فیکشن خیلی زحمت کشیده میشه و همچنین پارت هایی که قراره در روز های آینده
آپ بشه پس ووت و کامنت یادتون نره😘❤  

Say goodbye to your lovely life💔🩸Where stories live. Discover now