riding the wave of life

472 122 107
                                    

گفتم: شما به امیدوار بودن معتاد شده‌اید، صبح‌ که بلند می‌شوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کروات؛ امیدواری‌تان را هم می‌پوشید.

[ #هوشنگ_گلشیری ]

•♡•

بعد از گذشتن از ازدحام جمعیت فرودگاه و دیدن آدم هایی که چهره شون به من شباهت زیادی داشت ؛ سوار ماشینی شدیم که حدس میزدم برای عمو باشه.
وانت دو کابین آمیکویی که چندجایی ضرب دیده بود.
چمدون هارو توی قسمت بار ماشین گذاشتیم با استارت و صدای غرش ماشین به راه افتادیم.

سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و کمربندم بسته بود.
این جا هم ساختمون ها مغرور و سر به آسمون گرفته بودند .
آدم ها با عجله از کنار هم رد میشدن و هرکدومشون سنگینی قصه ی طولانی زندگیشونو دنبال خودشون میکشیدن.
پشت چراغ قرمز بودیم و عمو مدام برام
توضیحاتی میداد و انگار قصد داشت تک تک ساختمون هارو همین امروز بهم معرفی کنه.

اما من حواسم پرت ماشینی بود که کنارمون موقتا توقف کرده بود؛
و دختربچه ی حدودا پنج ساله ای که کنار ی سگ سفید پشمالو صندلی عقب نشسته بود و با چسبوندن خودش به شیشه
و تکون دادن دستش سعی داشت نگاهمو سمت خودش بکشه.
چشمم بی حواس به صندلی های جلوی ماشین خورد؛
مرد جوونی با لباس رسمی درحال صحبت با خانم مو کوتاه صندلی کنارش بود.
حدس میزدم دعوا میکنن .
کره ایم اونقدر تعریفی نبود که بتونم لب‌خونی کنم اما میشد از میزان اغراق توی حرکات صورت و دهنشون همچین نتیجه ای گرفت.

با تردید دست بالا اوردم و لبخند ساختگیی زدم.

دختر بچه که انگار توی ماموریت مهمی موفق شده باشه با خوشحالی اینبار با شدت بیشتری
دست تکون داد و از جنب و جوش اون ،
سگ هم دست هاش رو به لبه ی در تکیه داد و شروع به در اوردن حرکات بامزه ای کرد.

نفهمیدم کی لبخندم واقعی شد اما
وقتی سر برگردوندم عمو ساکت شده بود
و اون هم با لبخند مهربونی فقط نگاهم میکرد.
حس کردم نباید بین حرف هاش حواسم رو پرت میکردم؛
هرچند قبلش هم گوش نمیدادم.
اما سعی کردم چیزی بگم:

"بچه ی کناری ؛ بامزه بود!"

خب حداقل تلاشمو کردم.
بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش بده روش رو برگردوند و دنده رو جا انداخت و شروع به حرکت کرد.
نگاهم به جاده کشید اما ثانیه ای بعد دستی روی موهای بلندم نشست و نوازش وار تا پشت گردنم رسید:

-"اولین باره که لبخندتو میبینم.
خیلی قشنگه!
تو باید همیشه بخندی پسرم"

پسرم...
چقدر دلم برای شنیدن این کلمه تنگ شده
غم دوباره روی دلم نشسته بود اما؛
بازهم با قدردانی سرمو تکون دادم.

احتمالا زندگی همینه.
عمو برای پرت کردن حواس من از اتفاقات ناگواری که پشت سر گذاشته بودیم؛
بهم حرف های با محبت میزنه!
من برای پرت کردن حواس دختر بچه از دعوای پدر و مادرش بهش لبخند میزنم؛
و شاید اون هم سگشو بغل میکنه تا به خیالش تسکینی باشه براش.

Aurora | taejin,kookjinDove le storie prendono vita. Scoprilo ora