قسمت پنجم: روزمرگیهای بیگانه
توی ماشین نشسته بودن و تهیونگ باورش نمیشد پدرش هنوز این ماشین رو نگه داشته!
وقتی ۲۰ ساله شد و به محض رسیدن سرمایهش به یک نقطهی امن، آروم آروم زندگی خانوادهش رو هم تغییر داد و اولین هدیهای که خرید، یک ماشین هیوندای رده بالا برای پدرش بود.
زیر چشمی نگاهش کرد.
به خاطر آلبوم جدید و پروموشنهای سنگینش، چند ماهی میشد که حضوری خانوادهش رو ندیده بود و سهمش از اونها به چند تماس تلفنی و چت ختم میشد و حالا تهیونگ فهمیده بود چقدر دلتنگ پدرش بوده.
با یادآوری آلبومی که اون دیگه هیچ نقشی درش نداشت، آهی کشید و نگاهش رو به خیابونها سپرد.
انگار به دنبال این زندگی جدید کشیده میشد.
انگار مجبور به تن دادن به این روزمرگیهای بیگانه شده بود!
اما هر از گاهی، یادآوری زندگی که به یکباره ناپدید شده بود، مثل یک آب سرد روی سرش ریخته میشد.
_ بابا...
با لحن ضعیف و ناخواستهای صداش زد.
درحالی که هنوز نگاهش به خیابونها بود.
پدرش نگاه گذرایی بهش انداخت و جواب داد:
_ هوم؟
تهیونگ مات شلوغیه شهری که در تکاپو بود، زیر لب زمزمه کرد:
_ من حالم خوب نیست...مثل آدمی شدم که بیهیچ توضیحی وسط یه راه غریبه و پوشیده از مه ولش کردن. به همه چی شک کردم. به زندگی. به روزایی که توش تلاش میکنم اما معلوم نیست فردا اون زحمتها وجود داشته باشن یا نه؟ انگار دنیا اونطوری نبود که بهم میگفتین. انقدر همه چیز پوچه که انگار دیگه هیچی نیست که بتونه برای ادامه دادن ترغیبم کنه...
صدای نفس عمیق پدرش رو شنید و کمی بعد منتظر چشمهاش رو بست.
همیشه همینطور بود.
تهیونگ هر وقت حس میکرد به ته خط رسیده، که دیگه هیچی نمیتونه بدتر بشه، به منبع آرامشش زنگ میزد، چون میدونست پدرش توی هر شرایطی میتونه روزنهی امید رو پیدا کنه.
نقطهی اتصالش به فردا رو...
_ وقتی بهم خبر دادی که آیرین بارداره، یادمه اولش با لبخند خبرت رو دادی اما بعدش زدی زیر گریه...یادمه اونجا بهت گفتم خیلی بزرگ شدی کیم تهیونگ! از اون لحظهای که بچهت رو بغل بگیری انقدر بزرگ میشی که هیچ مشکلی نتونه اندازهت بشه و از پا درت بیاره! بهت گفتم تا میتونی اینجا گریه کن چون وقتی بچهت پا به دنیا بذاره، تو اولین قهرمان زندگیش میشی. یکی که نه اشتباه میکنه، نه گریه میکنه، نه میتونه زخمی بشه، نه دردش میگیره و نه حتی میمیره! اما یادم رفت بهت بگم، اون هم قراره قهرمان زندگی تو باشه! مهم نیست الان سرگشتهی چی شدی، فقط کافیه به خانوادهی کوچیکت فکر کنی تا قدرت، طوری به رگهات برسه که از پس همه چیز بربیای! آیرین و روون لنگرای نجاتت از هر منجلابیان پسر. با وجود عشق اونا توی قلبت، محاله از فردا ناامید بشی. حتی اگر توی اون فردا نباشی، اما فکر به اینکه عزیزانت اون فردا رو زندگی میکنن میتونه کافی باشه...اون دوتا نعمت خوشگلی که توی خونهت داری رو فراموش نکن...
تهیونگ به انعکاس چهرهش توی شیشه نگاه کرد.
کی لبخند زده بود؟
به چی؟
چه حسی توی دلش پخش شد که تهش به این لبخند ناخودآگاه رسید؟
پدرش بستهای از داشبورد خارج کرد و اون رو به تهیونگ داد.
_ این یه قرضه. فکر میکنم اندازهی پولی باشه که نیاز داری. ما فعلا بهش نیازی نداریم. میتونی با بوگوم کار جدیدت رو راه بندازی.
تهیونگ بیخبر از همه جا ابرویی بالا انداخت:
_ بوگوم؟
امکان نداشت! اون هنوز با بوگوم در ارتباط بود؟
اون دوست دوران دبیرستانش بود. تقریبا میشد گفت صمیمیترین دوستش قبل از ورود به کمپانی.
اونا هر دو با هم اودیشن داده بودن اما فقط تهیونگ قبول شد و بعد از ورودش به کمپانی دوستی اونها کمرنگ و کمرنگتر شد...
تهیونگ دیگه متعلق به یه دنیای دیگه شده بود.
جایی که دست بوگوم از رسیدن بهش کوتاه بود و این فاصله بیشتر و بیشتر شد!
با توقف ماشین، تهیونگ به خودش اومد و با تردید به پدرش نگاه کرد که منتظر پیاده شدنش بود.
به آرومی در رو باز کرد که آخرین سفارش پدرش رو شنید:
_ حتما این هفته روون رو با خودت بیار دگو. مادرت دلتنگه.
تهیونگ که حالا پیاده شده بود، خم شد و از شیشه به پدرش نگاه کرد:
_ اگر دلتنگه پس چرا مامان رو با خودت نیاوردی؟
پدرش دستی ماشین رو خوابوند و جواب داد:
_ هر چقدرم که مادرت مقصر باشه باز اون بزرگتره! بهتره اول آیرین برای از بین بردن کدورتها پا پیش بذاره!
و بعد به راه افتاد و تهیونگ رو توی بهت تازهای فرو برد!
آیرین با مادرش مشکل داشت؟
اما اون به خاطر داشت وقتی آیرین رو به عنوان دوست دخترش به خانوادهش معرفی کرد، مادرش چقدر اون رو دوست داشت و مدام از زیباییش تعریف میکرد!
اما ظاهرا اوضاع تغییر کرده بود.
هنوز به خیابونی که پدرش در اون ناپدید شده بود نگاه میکرد که کسی از پشت صداش زد:
_ اوه کیم تهیونگ تویی؟ دیر کردی پسر. زودباش رئیس جلسه گذاشته...
تهیونگ به سمت مردی که صداش زده بود چرخید و به دنبالش راه افتاد و کمی بعد خودش رو وسط یک سالن سوله مانند دید که هر در، به یک گلخونهی مجزا باز میشد و کنار هر در اسم گلی که در اون بخش پرورش داده میشد، ذکر شده بود.
با قدمهای سست به دنبال مرد کشیده میشد درحالی که چشمهاش چیزهای زیادی برای دیدن و سردرآوردن داشتن!
از پلههای آهنین متعددی بالا رفتن و کمی بعد وارد یک اتاق شدند.
اتاقی که یک شیشهی شفاف رو به گلخونهای پر از گلهای سفید و قرمز داشت.
مرد راهنمای تهیونگ، رو به روی میزی که متعلق به رئیس بود، در کنار سه مرد دیگهای که ایستاده بودند قرار گرفت و به نشانهی احترام دستش رو پشت کمرش قفل کرد.
تهیونگ هم با سردرگمی فقط سعی کرد مثل بقیه رفتار کنه. پس کنار مرد به همون شکل ایستاد.
مرد پشت میز پوشهی جلوش رو بست و عینکش رو درآورد:
_ دیر کردی کیم. از تو بعیده!
تهیونگ چند بار پلک زد و به مرد کنارش نگاه کرد که راست ایستاده بود انگار توی یه شوی نظامیه!
پس کمی لبش رو تر کرد و سعی کرد عادی رفتار کنه:
_ معذرت میخوام.
رئیسی که به نظر میرسید حدودا شصت ساله باشه، گفت:
_ میدونم شایعهها به گوش شما و کارگرا رسیده. و باید بگم که قسمتیش صحت داره. دقیقا همون بخشش که من ضرر مالی بزرگی توی بورس کردم و میخوام شرکت رو به مزایده بذارم.
مرد از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشهای رفت و نگاهش رو به گلهای ادریسی دوخت:
_ شما پنج نفر حق بزرگی به گردن این شرکت دارید. اگر سخت کوشی و دلسوزی شما توی هر بخش نبود، ما به همچین وسعت و اعتباری نمیرسیدیم. از طرفی میدونم که چقدر نگران کارگراتون هستید.
به سمت پنج مدیر داخلی شرکتش چرخید و با چشمهای صادقی اضافه کرد:
_ باور کنید میدونم چقدر سخته که این خبر رو به گوش کارگراتون برسونید. اما من مجبورم که شرکت رو به مزایده بزارم! اما قبل از اون...
به سمت میزش برگشت و پوشهای رو باز کرد:
_ حاضرم با ۲۰ درصد تخفیف شرکت رو به خودتون واگذار کنم. من نمیخوام حاصل زحمتمون دست کسی بیفته که حرومش کنه. از طرفی نمیخوام حتی یک کارگر از این شرکت بیرون بیفته! پس بهتون یه وقتی میدم برای تامل روی این پیشنهاد. اگر سرمایه کافی رو نداشتید چارهای جز مزایده نمیمونه.
تهیونگ تقریبا هیچ سردر نمیاورد.
تنها چیزی که دستگیرش شده بود، این بود که توی این شرکت بزرگ و مطرح سِمَت قابل توجهی داره!
با سقلمهی کسی به پهلوش، به خودش اومد و فهمید دیگه وقتشه که اتاق رو ترک کنن.
وقتی نگاهش به مردی که بازوش رو گرفته بود تا با هم بیرون برن، افتاد باورش نمیشد اون مرد جا افتاده دوست قدیمیش بوگومه!
با خارج شدن از اتاق، بوگوم به کناری کشیدش و با اخم بازخواستش کرد:
_ دیشب بی خبر کجا رفته بودی؟ فکر اون دختر بیچاره رو نمیکنی؟
تهیونگ همچنان با ناباوری بوگوم رو نگاه میکرد.
به خوبی به یاد داشت روزهای اولی که به سئول اومد و دیگه نتونست جواب تماسهای بهترین دوستش رو بده، چطور دوستی پر قصهشون تبدیل به یه خاطره شد!
_ با توام حرومزاده میشنوی؟
تهیونگ ناخواسته زیر خنده زد.
اون هنوزم بددهن و عوضی بود.
دربرابر نگاه بوگوم که کم کم داشت عصبی میشد فقط گفت:
_ داستانش انقدر پیچیدهست که نتونم توضیحش بدم.
بوگوم نگاه مشکوکی بهش انداخت و کمی سرش رو جلو کشید و زمزمه کرد:
_ داری خیانت میکنی؟
تهیونگ به عقب هولش داد و اعتراض کرد:
_ یااا
بوگوم جای ضربهی روی سینهش رو مالش داد و خندهای کرد:
_ من هنوز تو تیم توام پس اگر گندی بالا آوردی بگو که لاپوشونی کنیم...
تهیونگ ناباورانه خندید.
توی تمام این سالها بوگوم حتی ذرهای عوض نشده بود!
پس دستش رو دور گردنش انداخت و آهی کشید:
_ حتی خودمم نمیدونم تو چه گندی گیر افتادم پسر...
YOU ARE READING
Fʟʏ ᴛᴏ ʏᴏᴜ
Fanfiction•|اتمام یافته|• کیم تهیونگ، ستارهی جهانی BTS, در پروازش به نیویورک دچار سانحهی هوایی میشه اما وقتی چشم باز میکنه میبینه زندگیش کاملا عوض شده و اون الان فقط یه گلخونه دار سادهست که یک سال و نیمه ازدواج کرده و یه پسر ۸ ماهه داره! چه اتفاقی برای...