خوب من اومدم 😂
خلاصه نمی خواستم آپ کنم اما بخاطر یک کیوتی اینجام ❤️🥰
ممنون ازتون که بهم انرژی دادید🥺
خوب زرم رو زدم برید بخونید(:
____________________با حس دست های لطیفی رو صورتم چشم هام رو باز کردم
نمی تونستم چیزی ببینم، چشمام بخاطر خستگیه زیاد تار میدید( البته همه ی ما وقتی از خواب پا می شیم اینجورییم😂)
با اینکه چشمام نمی دید اما من خوب صاحب اون دو دست لطیف رو می شناختمیوکی: یونی، نمی خوای بیدارشی عزیز دلم
خودش بود، بعد از پنج سال دارم صداش رو میشنومیونجون: ن...نو...نا
یوکی: جانم عزیزمبالاخره با از بین رفتن تاری چشمام تونستم صورت زیباش رو ببینم
دیگه نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم و شروع کردم به گریه کردنیوکی با دیدن برادرش توی این وضعیت یک دفعه ترسید ، نمی دونست قراره یونجون با دیدنش به این حال بیوفته اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد امکان داشت حمله ی قلبی به یونجون وارد شه
پس سریع خودش رو به یونجون رسوند و اون رو تو بغلش فشار داد و سعی کرد آرومش کنه
یوکی: ششششش.....یونجونا آروم باش...شششش چیزی نیست نونا اینجاست
یونجونا سعی کن نفس بکشی باشه عزیزماما انگاری یونجون تحت فشار بود و نمی تونست نفس بکشه یوکی سعی داشت خدمتکارارو صدا بزنه اما از شانس خوبش بومگیو صداش رو شنید
بومگیو: نونا چ___
بومگیو وقتی صورت پر از اشک بهترین دوستش رو دید سریع فهمید قضیه چیه پس به سرعت سمت کپسول اکسیژنی که تو کمد بود رفت و اون رو کنار تخت یونجون سوار کرد
یونجون: ن..نونا
یوکی: جانم یونییونجون با حالت سستی به نوناش و بهترین دوستش نگاه کرد
یونجون: ن..نمی ت...تو..نم..نفس....بک..شم.یوکی: یونجونا تحمل کن عزیزم باشه سعی کن نفس بکشی باشه
آروم باش، بهم نگاه کن و سعی کن نفس بکشییوکی به گیو نگاه کرد و گیو بهش اشاره کرد که کپسول وصله و میشه ازش استفاده کرد پس سریع دست بکار شدن و ماسک رو به یونجون دادن و کپسول رو باز کردن
یوکی آروم نزدیک دونسنگ عزیز دلش شد و دستی به صورت زیباش و رنگ پردش زد
یوکی: یونجونا چرا این کار رو با خودت می کنی عزیز دلم، من و گیو رو ترسوندی
یونجون با حالت دلتنگ و شرمنده ای به نونای عزیزش نگاه کرد
یونجون: ببخ...شید...ن..ونایوکی لبخندی بهش زد، خودش رو کشید جلو و یک بوسه رو پیشونی عزیز ترینش زد
یوکی: یونجونا نباید از من معذرت خواهی کنی باید از بومگیو هیونگ عذر خواهی کنییونجون با حالت شرمنده ای به هیونگش نگاه کرد: ببخ..شید.....گیو
بومگیو که سعی داشت جلوی اشکاش رو بگیره نزدیک یونی کوچولوش شد و اون رو توی بغلش گرفت: تروخدا یونجونا این کارارو با خودت نکن من دیگه تحمل ندارم توهم از دست بدم
یونجون تحمل دیدن اشکای گیو رو نداشت
میدونست که گیو توی چه شرایطی هست، و چقدر داره عذاب می کشه
یونجون : گیو گری...ه...نکن ق...قول میدم .....دی..دیگه اینجوری نشم.....فقط گر..یه نکنیونجون متقابلا گیو رو بغل کرد، با اینکه ماسک جلوی بغل کردن بهترین دوستش می شد اما اون بازم دست بردار نبود
بومگیو با دیدن سعی و تلاش های کیوت دونسنگش لبخندی زد و بعد از نشوندن بوسه ای روی گونش بهش فهموند دیگه گریه نمی کنه
یوکی با دیدن این صحنه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره
چطور باید این اتفاق ها سر اونا بیاد
بعد از اینکه وارد هواپیما که مقصدش به ژاپن بود فکر نمی کرد این اتفاق ها قراره سر خانوادش بیادباعث بشه دوست عزیزش پژمرده شه
باعث بشه برادرش دجاره این بیماری شه
باعث اون حادثه ی تلخ بشهاما حالا اون برگشته
اون برگشته تا همه چیز رو بحالت قبل برگردونه
اون حالا همه چیز رو میدونهبعد از بخواب رفتن یونجون
بومگیو هیونگ گفت پیش یونی می مونه منم بدون گفتن چیزی شب بخیر گفتم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا یک دوشی قبل از جلسه ای که بابا گذاشته بگیرمدیگه وقتش رسیده
_________________
خوب اینم از این 🙂
بقیش رو امشب میزارم 😁
باییییییییی
آل ده لاو آیرست(:
![](https://img.wattpad.com/cover/292951171-288-k23150.jpg)
YOU ARE READING
Love you baby Fox🦊
Fanfictionکاپل:سوجون(سوبین تاپ+یونجون باتم) از TXT😍 و بقیه ی کاپل ها در ادامه ی فیک مشخص میشن😈 ژانر: انگست (البته بنظر خودم😂)،رومنس،شایدم اسمات😅😂 این اولین فن فیکشنی هست که می نویسم پس بهم سخت نگیرید🙂🥲