The end🗡

923 150 48
                                    

با سردرد وحشتناکی چشماشو باز کرد و ناله ای از درد کرد..دستشو بالا آورد و روی پیشونیش گذاشت...


یونگی:پس بالاخره تصمیم گرفتی بیدار بشی!


با شنیدن صدای گرفته ی یونگی ، با خوشحالی به سمت صداش چرخید و با دیدن صورت خسته و اخم های درهمش ، با تعجب صداش کرد


جیمین:یونگی؟


یونگی:چه زود یادت رفت!


جیمین:چی؟


ولیعهد پوزخندی زد و نیم نگاهی به پسر کوچکتر انداخت


یونگی:میخوای بگی هیچی یادت نیست؟


جیمین اخمی کرد و از جاش بلند شد و سعی کرد چیزی رو که فراموش کرده به یاد بیاره....کمی فکر کرد و با یاداوری اتفاقاتِ قبل از بیهوش شدنش ، هینی کشید و با ناراحتی به یونگی نگاه کرد


جیمین:توروخدا به حرفام گوش کن یونگی...من...من نمیدونم چرا فکر میکنی بهت خیانت کردم...من...من هیچی نمیدونم...قسم میخورم یونگی...اصلا...اصلا توی این چند ساعت که خواب بودم چرا دستور ندادی راجبم تحقیق کنن؟


ولیعهد دوباره پوزخندی زد و به چشمای نگران و کمی اشکی جیمین خیره شد


یونگی:راجب چی تحقیق کنم ها؟...راجب دروغایی که گفتی؟...راجب این که در عوض آزادیت جون منو میخواستی بهشون تقدیم کنی؟...راجب قلب سنگیت که به راحتی منو فریب دادی و حتی یک لحظه هم پشیمون نشدی؟...راجب چی تحقیق میکردم کیم جیمین ها؟...نکنه چیز دیگه ای هم مونده که نمیدونم...شاید اصلا کیم جیمین هم نیستی ها؟...تهیونگ میدونست؟


جیمین:نه...نه نه نه...حتما یه اشتباهی شده...بیا بریم پیش اونی که توی بازار دیدمش...باید باهاش حرف بزنم...من هیچی نمیدونم یونگی...من...من دوست دارم...شاید عاشقت نباشم اما قسم میخورم که دوست دارم و نمیخوام اتفاقی برات بیوفته...بیا بریم پیش اون مرد توی بازار...فکر نمیکنم توی این چند ساعت خیلی دور شده باشه...


یونگی:دو روز..


جیمین:چی؟


یونگی:چند ساعت نیست...دو روزه که بیهوشی... جئون میگفت داری میمیری اما یهویی تبت قطع شد و کم کم حالت بهتر شد...نمیدونم چه اتفاقی برات افتاد اما دیگه اینجا نمون...برو و به زندگیت برس...


از جاش بلند شد تا از اقامتگاه جیمین بیرون بره اما جیمین با هر دو دستش به مچ دست یونگی چنگ زد و با شدت شروع به گریه کرد


جیمین:یونگی...یونگی لطفا...من دوست دارم... نمیتونم برم...میخوام پیش تو باشم...اصـ...اصلا مگه نمیگی بهت خیانت کردم؟...منو...منو بّکش... ها؟...انتقامتو ازم بگیر ولی خودتو ازم نگیر... خواهش میکنم یونگی...من...من دوست..دا...ر..

𝓐𝓷 𝓪𝓬𝓱𝓲𝓮𝓿𝓮𝓭 𝔀𝓲𝓼𝓱 𝓸𝓻...?!🗡(𝔂𝓸𝓸𝓷𝓶𝓲𝓷 ) Where stories live. Discover now