𝐃𝐢𝐞

161 34 44
                                    

+خبری از عبدالله چی،نداری؟یهو یاد...
_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟
سرم را بالا گرفتم و دیدم با همان نگاه جدیش دارد از سر شانه اش به من نگاه میکند.
+ترسیدم... ترسیدم دوباره دل هر دومونو بشکنی جهیون! من از داعشی ها انقدر نترسیدم که از تو و سردی نگاهت ترسیدم!
راست هم میگفتم، جهیون به همان اندازه که دل رحم و فداکار بود ترسناک و بی رحم هم بود.
دیدم که رنگ نگاهش با چه سرعتی عوض شد و مایه عصبانیت گرفت، با این زاویه که از پایین نگاهش میکردم هم وحشتناک تر شده بود، به گمانم مقایسه اش با داعشی ها خیلی برایش گران بود، از همین رو، به سرعت پشیمان شدم و خواستم معذرت خواهی کنم که نگذاشت.
_کاش تو هم میفهمیدی تو دل من چی میگذره و خدا رو شکر که نمیدونی!
منظورش را هیچ نفهمیدم، خواستم لب باز کنم و بپرسم که به سرعت از جا بلند شد، پتویی که روی شانه های هردومان بود را دورم پیچیده ، روی دست هایش بلندم کرده، به سمت کلبه رفت، آنقدر شوکه جمله آخر و حرکاتش بودم که تا وقتی زمین گذاشته شده و در پشت سرم بسته شد کوچک ترین اعتراضی نتوانستم بکنم!
















آن شب تا صبح از فکر خوابم نبرد! از طرفی لزج شدن زخم مثلا خوب شده شکمم آن چنان ترسانده بودم که اصلا خواب به چشمم نمی آمد. کاش حداقل جینیونگ هیونگ بود تا از او کمک میگرفتم.
صبح فردا قصد داشتم حالا که زودتر از همه بیدارم بلند شوم و صبحانه آماده کنم، اما درد و سوزش شکم و از طرفی بیحالی و لرز آنچنان در جا انداخته بودم که حتی فکر بلند شدن هم به سرم نزد!
کمی بحث بینشان در گرفت چون متوجه بدحالی من شده بودند و نمیخواستند تنها رهایم کنند، دویونگ اصرار داشت جهیون بماند چون اعصابم را ندارد و با توجه به بمباران های اخیر رانندگی او مناسب تر است، جهیون میگفت جبوم هیونگ بماند چون دستش آسیب دیده و استراحت داشته باشد بهتر است و از طرفی مدتی آفتابی نشود تا آب ها از آسیاب بیوفتد، جبوم هیونگ هم سر زیر بار نمیبرد و میگفت دویونگ بماند که اعصابشان را قرار است تلیت کند!
+من خوبم، نیازی نیست کسی پیشم بمونه!
_شما دخالت نکن!
جهیون با عصبانیت و بی هوا به من که به سختی لب از لب باز کرده بودم تشر زد که جمع را در سکوت هولناکی فرو برد.
=میمونم خودم... به شما دو اعتباری نیست بچه رو تیکه پاره نکنید! برید! ولی بدون جینیونگ بر نگردین که راتون نمیدم!
در نهایت هیونگ ماند و دویونگ و جهیون رفتند، من هم آنقدری بیحال بودم که دوباره خوابیدم تا بعد از ظهر!
وقتی بلند شدم ساعت چهار بود، نسبتا احساس بهتری داشتم. هیونگ پشت پنجره کتاب به دست نشسته بود و هر از گاهی به بیرون نگاهی می انداخت، عجب نگهبان هوشیاری! از این وضعیت خنده ام گرفته بود، حق داشت فرصت دیگری برای کتاب خواندن نبود!
=بیدار شدی؟
+سلام
=سلام به روی ماه نشستت! پاشو برات ناهار بیارم!
هیونگ به سرعت بلند شده و از کنارم رد شد تا وارد آشپزخانه شود.
اصلا نمیدانم با یک دست آویزان چطور آشپزی کرده!
+ممنون، گرسنم نیست!... بعدا میخورم!
راست هم میگفتم، حالت تهوع مزخرفی داشتم، به گونه ای که احساس میکردم حتی تا گلویم از محتویات معده ام پر است!
توقع داشتم هیونگ نهایتا بگوید باشه بعدا بخور اما بر خلاف تصورم آمد و روبرویم روی یکی از زانوهایش نشست.
=چیزی شده تیونگ؟
+نه هیونگ... چی میخواد بشه مگه؟
=دیروز تا حالا حالت خوب نیست! چی شده تیونگ؟
+باور کنید خوبم... یخورده این چند روز سخت گذشته و خستم فقط! من که مث شما آموزش دیدهِ این روزا نیستم!
با خنده گفتم بلکه دست از سرم بردارد.
=برخلاصه اگه مشکلی هست بگو لطفا! من جهیون یا دویونگ نیستم که عصبی بشم!
+باشه، راستی اون شب... توقع نداشتم دوباره برگردید همینجا!
جبوم هیونگ از اشپزخانه که نمیدانم به چه دلیلی آنجا رفته بود پاسخ داد.
=برای چی برنگردیم؟
+فکر کردم اینجا دست داعشه دیگه!
سعی کردم با به انحراف کشاندن بحث حواسش را پرت کنم، هرچند که میدانستم زرنگ تر از این حرفاست.
=نه... وظیفه ما اینجا همینه! این سه راهی ی جولونگاه حیاتی و مهمه! ما سه تا رو کلا اینجا کاشتن که اگه داعش خواست پیشروی کنه اول از همه اطلاع بدیم و بعدشم گیرشون بندازیم تا نیرو برسه و جلوشونو بگیره! همون کاری که اون شب کردیم!
+آها..راستی هیونگ ی چیزی...
این سری جدا از یادآوری آنچه در ذهنم بود خنده ام گرفته بود.
=هوم؟
+هیونگ دویونگ‌ اون شب ی حرکتی زد، میخواستم بپرسم یعنی چی!
=خب
+هیونگ... ی گونی بزرگ گذاشته... بود پشت جیپش... با ی تیربار!... عین آدمای مست هم رانندگی میکرد! صحنه باحالی بود در کل!
اگرچه آن شب از دیدن همین صحنه مو به تنم سیخ شده بود اما حالا از یادآوری اش آنچنان خنده ام گرفته بود که تکه تکه حرف میزدم.
صدای خنده هیونگ هم از آشپزخانه میامد، لحظاتی بعد با بشقاب سیب و هولیش آمد و روبروی من نشست.
=خنده نداره که بچه... این برا رد گم کنی بوده! اون گونیه یعنی منم اسلحه جلوشم اون قارقارکی که اونجا میبینی!
و با چاقوی توی دستش به اسلحه بلند دسته چوبی اش که کنار سالن گذاشته بود اشاره کرد.
اولش جوری جمله را شروع کرد که گفتم آلان یقه ام را میچسبد که چرا حربه جنگی مان را مسخره میکنی بچه؟ اصلا تو چه میفهمی از این کارها!؟ اما خب... هیونگ بود دیگر! به اسلحه خودش هم میگفت قارقارک!
=ولی یادت باشه وقتی برگشت یکم دستش بندازیم باهاش!
و با خنده شیطانی تکه سیب سر چاقو را به سمتم گرفت.
+ممنون، حتما! هیونگ!؟
=بله؟
تکه سیب درون دهانم را همانطور نحوییده قورت دادم تا سوالم را بپرسم، البته اینکه ریشه دندان هایم وحشتناک تیر میکشید و جوییدن برایم عذاب بود نیز بی تاثیر نبود‌.
+ی احساس آرامش عجیبی ازت میگیرم راستش... نمیدونم داری تو خودت میریزی یا جدا نگران نیستی!
لبخند کجی که هنگام بیرون کشیدن هسته هلو با چاقو زده بود خبر های خوبی نمیداد.
=راجب جین؟
+اوهوم
=خب هر دوش! جینیونگ مث ماهاست، بلکه تجربش تو همچین جاهایی از ما بیشتره! خیالم راحته چون احتمالا طبق معمول یادش رفته مایی هم وجود داریم که در به در دنبالشیم و تو یکی از همین روستا های اطراف داره طبابت میکنه! تو هم نگران نباش، اون از پس خودش بر میاد!
هر چند میدانستم هیونگ موضوع اولیه را فراموش نکرده اما بنظر کوتاه آمده بود یا نمیخواست فعلا به رویم بیاورد و یادآوری جینیونگ هیونگ اگرچه بی رحمانه بود اما به اندازه کافی حواسش را پرت کرده و بهانه دلمشغولی اش شده بود که دیگر حرفی نزند که جای شکر داشت و فعلا برای در رفتن از زیر موضوع کافی بود.
شاید به نیم ساعت نرسید که وحشتناک عرق نشسته و به خواب رفتم، هرچند خواب که نه!ورود به جهان دوزخ! انقدر خواب های درهم برهم و چرت دیدم که وقتی بیدار شدم خسته تر بودم!
















×امروز از سر مقر بیست و سه رد شدم و قرار شد ی نامه ازشون ببرم.
_خب؟
×آمریکایی ها خودشون اینبار اومده بودن و مثکه دنبال ی پسر کره ای میگشتن!
صدای تالاپ بلندی و فریاد نیمه دویونگ آمد.
×چیکار کردی جهیون؟ نسوختی که؟
=چیشد؟
_هیچی هیونگ، قابلمه از دستم در رفت آبه ریخت.
=مراقب باش
_گفتی آمریکایی ها دنبال ی پسر کره ای میگشتن، خب؟ چی جواب دادن؟
×هیچی اونام گفتن ما از کجا بدونیم کی کجایی عه؟ آمریکایی ها هم نشونی دادن ولی بچه ها پیچوندن! جوابش باحال بود میگفت برگشتم گفتم من خودمم افغانی و همین شکلیم، فرد مد نظرتون منم میتونم باشم!
صدای خنده دویونگ آمد، جهیون اما نه.
×منظورشون تیونگه نه؟
به همان سرعت که خندیده بود دوباره صدایش جدی شد.
_اوهوم
=من آخرم نفهمیدم چرا دنبال این بچه هستن...
_چهره ی تعداد از فرمانده های آمریکایی مستقر رو دیده! مثلا کپ ویلز! میخوان سرشو بک...
دوباره داشتم به خواب میرفتم که فریاد مشترک دویونگ و جبوم هیونگ هوشیارم کرد.
=×کپ ویلززززز؟
_آره
=چطوری دور و بر اونا پلکیده؟خطرناکم هست این بچه ها!
×منم به جهیون گفتم، میگه نیست!
_بخاطر من بود، فهمیده بودن ی چیزی بینمونه برای اعتراف گرفتن از من آوردنش و میخواستن بعد اتمام کار بکشنش که تونست فرار کنه!
=هوم،جه!
_بله هیونگ؟
=منتظر جین نمون! بفرستش بره... امروز اصلا حالش خوب نبود و با این وضعیتی که میگین نمیتونیم ببریمش بیمارستانی جایی...از دست میره ها! اگه از مقر بیست و سه سراغش رو گرفتن یعنی تا قبل رسیدن به جنگل حداقل ردشو زدن! بعید نیست امروز فردا بیان این حوالی!
_نمیتونم هیونگ... نه راه پس دارم نه پیش!نمیتونم بفرستمش چون میدونم بالا دستی های خودمون زنده یا مردشو هرطور شده تحویل آمریکایی ها میدن، از طرفی هم نمیتونم اینجا نگهش دارم چون یقینا تا ی مدت دیگه ویزاش باطل میشه و فردا پس فردا انگ تروریست بهش میزنن، از طرفی حتی نمیدونم چش شده که بخوام بفکر درمانش باشم!
=خب میخوای چیکار کنی؟
_خودمم نمیدونم
=خب اگه جینیونگ باه...
بقیه حرف ها را در هاله ای از ابهام شنیدم و دوباره احتمالا از حال رفتم، هرچند که حرف هایی برای زدن و شرکت در آن بحث داشتم!
مثلا اینکه آنقدر ها که جهیون فکر میکند احمق و بی دست و پا نیستم که بند را به راحتی آب دهم!
همانطور که فکر میکرد توانایی دفاع از خودم را ندارم در حالی که این مدت حتی مدافع دیگران هم شده بودم!
هرطور بود باید خودم را جمع میکردم! نه تنها نمیخواستم اینطور بی دست و پا فرضم کنند بلکه کاملا احساس میکردم که سربارشان شده و دست و پایشان را بسته ام!
یک چیز هایی از نیمه شب در ذهنم است که جهیون بیدارم کرده ،مثل جنازه به دیوار تکیه ام داده بود تا چیزی در حلقم فرو کند بلکه نمیرم، حتی صحنه هایی از در آغوشش بودن و صدایش که ابراز نگرانی میکرد هم در ذهنم است که نمیدانم توهم زده ام یا واقعیت داشته البته که اگر توهم باشد ذهنم گرافیست خیلی قوی ای هست! چرا که بیش از اندازه حقیقی به نظر میرسید.
___________________________________
سلام به همگی
بابت کامنتای پارتای قبلی خیلی خیلی ممنونم
ممنون از لطف همگی
تا پایان این فصل ساویور حدودا ۷ پارت دیگه مونده

𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Where stories live. Discover now