+جین هیونگ می تونم چند لحظه از بالکنت استفاده کنم ؟ با کنجکاوی پرسیدم و به جین و نامجون که با خنده به هوسوک خیره شده بودن نگاه کردم .
چند ساعت گذشته بود ، این دورهمی برخلاف من برای هوسوک خیلی خوب می گذشت ، از حال و هوای می خوام همین الان خودم از پنجره پرت کنم پایین در اومده بود .
سوکجین سرش رو بالا آورد و به صورتم نگاه کرد : چیزی شده ؟
_ می خوام یکم هوا به سرم بخوره ، خیلی گرممه . دروغ گفتم ، اگه می فهمید چندین ماهه دور از چشمش چکار می کنم احتمالا دیگه باهام حرف نمی زد .
+چرا که نه ، فقط مراقب باش سرما نخوری .
_باشه مامان . در حالی که چشم هامو براش می چرخوندم دستم رو تو هوا تکون دادم و به سمت بالکن رفتم .
با احتیاط در و بستم و به سمت فضای باز رو به روم چرخیدم . فضای داخل خونه واقعا خفه کننده بود ، خیلی خیلی خفه کننده .
هنوز نمی تونستم باور کنم هوسوک یک کلمه هم باهام حرف نزده بود !
آهی کشیدم و هوای خنک رو به داخل ریه هام فرستادم .
بعد از چند لحظه نگاه کردن به سیاهی آسمون و روشنایی شهر دستم رو به سمت پاکت کوچیک داخل جیبم بردم ، اگه دوسال پیش یکی بهم می گفت قراره یه روز وابسته یه تیکه کاغذ و نیکوتین داخلش بشی قطعا انقدر می خندیدم که اشک از چشم هام سرازیر بشه ، ولی آینده واقعا غیر قابل پیش بینیه .
بعد از روشن کردن سیگار به نرده های سرد بالکن تکیه دادم و با ناراحتی به وضعیت زندگیم فکر کردم .
انگار دوباره برگشته بودم به دوران دبیرستان ، همون زندگی کسل کننده و بی هیجان ، همون گمشدگی و بی هدفی قبل .
انگار با دور شدن از جونگوک از چیزی که بودم هم دور شدم و تبدیل به آدمی شدم که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداره .
+ نمی تونم باور کنم که داری سیگار می کشی .
صدایی خیلی ناگهانی از پشت سرم گفت و باعث پریدنم از ترس شد .
_آه این ... چیزه.... . حرفم با دیدن هوسوک که با نگاهی خسته بهم نگاه می کرد قطع شد .
هوسوک با من حرف زد ؟
+ خیلی تغییر کردی یونگی . با لبخند تلخی زمزمه کرد و به صورتم نگاه کرد .
_ وقتی همه چیز تغییر کرده انتظار داری مثل گذشته بمونم . با ناراحتی نگاهمو ازش گرفتم و به رو به روم دادم.
+ منم تغییر کردم . با صدایی به شدت آروم و ناراحت زمزمه کرد و کنارم ایستاد .
بی صدا حرفش رو تایید کردم .
+ اما من این تغییرات رو دوست ندارم ، می خوام برگردم به چیزی که قبلا بودم ، می خوام تو هم برگردی به چیزی که قبلا بودی ، می خوام دوباره کنار هم روی تخت لم بدیم و از صبح تا شب بدون هیچ توجهی به زمان و کارهامون وقت بگذرونیم .... می خوام برگردیم به روزایی که بهترین دوستای هم بودیم... اما....
![](https://img.wattpad.com/cover/283788185-288-k685147.jpg)
YOU ARE READING
[ A Flower In My Heart ]
Fanfiction( فصل دوم فیکشن look like a rose) وقتی که برف می باره ، وقتی که درخت ها شکوفه می دن ، وقتی برگ ها روی زمین می افتند ، وقتی بارون می باره من به تو فکر می کنم . وقتی که کنارم نیستی گذر زمان هیچ معنایی نداره ، وقتی که نیستی بهار و زمستونی برای من و...