°•Memory•°
لویی شکسته بود. فکر میکرد هری قراره با هواپیما بره، و راس ساعتی که لیام بهش گفته بود تو فرودگاه بود که مانع رفتن هری شه.
ولی اتفاقی که افتاد این بود که، هری بدون اینکه به کسی بگه چند ساعت قبلش با قطار رفته بود.این لویی رو شکسته بود چون برای بار آخر هم که شده نتونسته بود ببینتش. نتونسته بود برای آخرین بار گونه های صورتیشو ببینه. این باعث شده بود قلبش تیر بکشه.
لویی از رو مبلی که ساعتها روش نشسته بود پاشد و با بیحالی بطرف آشپزخونه رفت.
تو خونه خودش نبود. تو خونه هری بود.
تو خونه ای بود که هری فقط وسایل های شخصیشو برداشته بود و ترک کرده بود.
تو خونه ای بود که بدون هری خالیه خالی بود.وقتی وارد آشپزخونه شد، حفره ای که تو قلبش بوجود اومده بود بزرگتر شد. چونکه اینجا کلی با هری خاطره داشت. هری سعی کرده بود بهش غذا درست کردن یاد بده. ولی لویی کم مونده بود خونه رو بسوزونه. بعده اون اتفاق دیگه هری نمیزاشت لویی بیاد آشپزخونه.
ولی لویی بعضی وقتا وقتی اون داشت غذا درست میکرد یواشکی پشتش وایمیستاد و لوازم غذارو بطرفش پرت میکرد و شروع میکردن به جنگ کردن. آخر کار هم لویی مجبور میشد همه چیو جمع کنه چونکه هری باید غذا درست میکرد.
در واقع هری همیشه غذا درست میکرد. با اینکه چیزی نمیخورد ولی عاشق غذا درست کردن بود و به اینکار عادت کرده بود.
یکی از تنها چیزهایی بود که هری از انجام دادنش لذت میبرد و خسته نمیشد. لویی اینو میدونست.دقیقا یه ماه پیش تو این مکان اونا با لوازم غذا باهم دیگه مبارزه کرده بودن. و الان...
یک ماه بعدش اینکه اینقد داغون بودن کاملا تقصیر لویی بود.درسته اونروز بخاطر عصبانیت و خشم زیادی که بجای خون تو رگهاش جریان داشت هری رو زده بود و این چیزی نبود که بشه بهش گفت کاره خوب.
ولی خب چیزی بود که میشد باهاش کنار اومد.ولی تنها چیزی که لویی انجام داد این نبود.
اون آبروی هری رو پیش تمام دانش آموزای مدرسه برده بود. و کسی نبود که ندونه هری همجنسگراست. در واقع هر کسی که هریو میشناخت، تمام افراد از مشتری های پیره نونوایی که هری توش کار میکرد گرفته تا آدمای مدرسه، بخاطر کار لویی میدونستن که هری همجنسگراست.
لویی در حالیکه حس میکرد اشک تو چشماش جمع شده به کابینت تکیه داد و سعی کرد مانع ریختن اشکاش شه.
در حالیکه داشت به خودش فشار وارد میکرد تا گریه نکنه، رادیوی کوچولویی که برای هری خریده بود توجهشو جلب کرد.همیشه جاش گوشه آشپزخونه بود. و هری وقتی غذا درست میکرد اونو روشن میکرد و در حالیکه با آهنگی که از رادیو پخش میشد همخوانی میکرد غذاشو میپخت.
از روی عادت همیشگیش دستشو به طرف رادیو برد و اونو روشن کرد.
در حالیکه آهنگی که از رادیو پخش میشد، اونو ناراحت تر میکرد رو زمین زانو زد.*Selena Gomez - Love will remember*
در حالیکه آهنگ پخش میشد لویی سرشو تکون داد.
متن آهنگ باعث میشد بیشتر گریه کنه.
بعدشم متن آهنگو عوض کرد و شروع کرد به خوندن."عشق مارو یاد نمیکنه عزیزم. چونکه حتی سعی کنه یاد کنه ما اونو فراموش میکنیم. عشق مارو یاد نمیکنه. چونکه من اونقد ارزش ندارم که یاد شم."
لویی در حالیکه داشت متن آهنگو عوض میکرد و اشک میریخت متوجه شد که اهنگ تموم شده. الان فقط صدای خش خش تو آشپزخونه پیچیده بود.
لویی با ب یاد آوردن اینکه باید بره، پاشد. چشماش و دماغش از خیلی وقت پیش قرمز شده بودن. بدون اینکه رادیو رو خاموش کنه بطرف در رفت.
عشق هیچوقت اونارو یاد نیمکرد چونکه لویی کاری انجام نداده بود که ارزش یاد کردن داشته باشه. اما نمیدونست که هری دقیقا برعکسشو فکر میکرد. بنظر هری ، بودن لویی هم ارزش یاد کردن داشت.
هردوتاشون متوجه نباشن هم، عشق اون هارو یاد میکرد.
همیشه یاد خواهد کرد...