Part 7

458 145 5
                                    

از کافه بیرون زدن، دوباره هوای سرد اطرافشون رو پر کرد و باعث لرزش خفیف جونگین شد.

+سردته جونگ؟

-نه نه یه لحظه که اومدیم بیرون و عادت نداشتم اینجوری شدم.

لبخند دندون نمایی زد تا ثابت‌کنه سردش نیست.

-خوبم، اگه خودت خسته شدی سرما رو بهونه نکن.

+خسته نیستم جونگ می تونم تا صبح خیابونای شهر رو باهات وجب‌کنم. فقط نمی‌خوام سرما بخوری و اذیت‌بشی.

جونگین هربار از این توجه ها و مراقبت های سهون غرق لذت میشد و مثل الان لبخند بزرگی رو لباش می نشست. دستش رو کشید و با گفتن مواظب خودم هستم بحث رو تموم کرد.

یه مرکز خرید نسبتا بزرگ توجه جونگین رو به خودش جلب کرد. به سهون پیشنهاد داد یه چرخ اونجا بزنن و سهون هم فورا قبول کرد.

بعد دو ساعت چرخ زدن و گشتن جونگین فقط یه بافت آبی خریده بود. خودش خیلی سخت گیر بود و به گشتن و خریدهای طولانی مدت عادت داشت اما سهون دقیقا برعکسش بود.

اون معمولا بوتیک ها و مغازه های مشخص و همیشگی‌ای داشت و بعد از خرید فورا وسایلش رو تو ماشین می‌ذاشت و برمی‌گشت خونه.

حالا این همه چرخ‌زدن الکی بین مغازه‌ها و دست گرفتن پاکت کادوهاش کاملا کلافش کرده بود. و تازه فاز جنتلمن ها رو برداشته بود و از جونگین پرسیده بود ساک خریدش رو بگیره؟ جونگین هم با خوشحالی ساک کاغذی رو به سهون سپرده بود و جلوتر از اون به مغازه‌ها نگاه می‌کرد.

تو دلش التماس کرد جونگین زودتر از این مغازه ها دل بکنه. مشکلی با پیاده روی زیاد نداشت اما این بیخود و بی‌هدف چرخیدن کاملا رو اعصابش بود.

یهو جونگین جلوی یه مغازه وایساد و با چشم های براق به ویترین خیره شد. سهون با دیدن مغازه ای که پر از لباس بچگونه بود، متعجب خودش رو نزدیک جونگین رسوند و سرش رو نزدیک گوشش برد.

+جونگ چیزی می خوای اینجا؟

-هوم بیا بریم داخل. می خوام اون تور زرد رو برای میسو بگیرم. به نظرم خیلی بهش میاد. از رنگ زرد خوشش میاد؟ اصن رنگ موردعلاقش چیه؟

سهون که اصلا توقع همچین جوابی نداشت، برای چندثانیه مبهوت به نیم رخ جونگین خیره شد. یعنی انقد به بچه ها علاقه داشت که حتی الان هم حواسش به میسو بود؟

دلش می خواست همونجا وسط مرکز خرید انقد لبای برجسته ی جونگین رو ببوسه که هردوشون نفس کم بیارن. شاید علاقه ی جونگین به بچه ها موضوع مهم و خاصی به نظر نمی رسید، اما اون لحظه به قدری جونگین رو برای سهون خواستنی تر کرده بود، که نمی دونست با این حجم از احساسات فوران شده چیکار کنه.

[•My Ballerina Lover•]Where stories live. Discover now