پارت بیست و چهارم

410 90 286
                                    

وقتی در خونه رو باز کرد حتی توان قدم برداشتن توی وجودش نمونده بود، اما برخلاف همیشه نمیخواست حرفی بزنه و بخش شکسته ی خودش رو به اشتراک بذاره. درسته حس میکرد تمام غم های دنیا توی قلب کوچیک و حساسش قرار گرفته ولی همچنین این حس که قلبش پشت قفسی قرار گرفته که بهش اجازه ی ابراز احساسات رو نمیده هم مرد رو تنها نمیذاشت.

بخاطر همین به سختی لبخند فیکی روی لب هاش نشوند و به سمت دوتا دوستش که روی مبل توی آغوش همدیگه بودن و هم رو عمیق میبوسیدن و صدای برخورد لب های خیسشون بهم و نفس نفس زدنشون توی سکوت پخش شده بود رفت.

"واو گایز!"

انقدر بی سر و صدا وارد خونه شده بود که متوجهش نشده بودن. بخاطر همین وقتی صدای تام رو شنیدن سریع از هم فاصله گرفته و با چشم های گرد شده به مرد خیره شدن و تام این رو نفهمید ولی برای بن و سوفی فقط یه نگاه به چشم های سبزش که حالا روشن تر از همیشه بنظر میرسیدن کافی بود تا بفهمن گریه کرده. این ویژگی اون یشمی های دوست داشتنی بود که همیشه پسر رو لو میداد.

"تامی! تو برگشتی. چیشد؟ مگه قرار نبود امشب پیش کریس بمونی؟"

سوفی پرسید و قلب تام با شنیدن اسم کریس لرزید. حسی شبیه به اینکه یه نفر به گلوش چنگ میزنه رو داشت ولی در ظاهر فقط شونه هاش رو بالا انداخت.

"دلم برای میو تنگ میشد. بخاطر همین برگشتم."

این احمقانه ترین دروغ دنیا بود.

ولی اهمیت نداشت چون همین احمقانه بودنش به بن و سوفی میگفت نباید سوال دیگه ای از تام بپرسن و تظاهر کنن حرفش رو باور کردن. چون اون پسر اگه میخواست حرف بزنه همیشه میدونست که دوست هاش اونجا حضور دارن تا گوش شنوایی برای شنیدن صحبت هاش باشن.

"اوه."

"باشه."

بن و سوفی پشت سر هم گفتن و سوفی از کنار بن روی مبل بلند شد و به سمت گوشه پذیرایی و روی قالیچه ای رفت که گربه کوچولو توش خودش رو جمع کرده بود و داشت به طور نامحسوسی ناخن های تیزش رو روی بافت قالیچه میکشید.

سوفی میو رو بغل کرد و نذاشت اون گربه کوچولو به هدفش مبنی بر پاره کردن قالیچه با ناخناش برسه و اون رو به سمت تام که جلوی پذیرایی ایستاده بود برد و از نزدیک بهتر میتونست ببینه چقدر تام بهم ریختست و اینکه لباساش نم دارن و اون باید سریع عوضشون کنه وگرنه سرما میخوره.

تام پیشی کوچولو رو به آغوش کشید و میو به محض رفتن تو بغل تام خرخری کرد و به خودش کش و قوسی داد. تام لبخند زد و سوفی با چشم های نگران به مردی که فقط تظاهر میکرد همه چی اوکیه نگاه کرد.

"تامی-"

"به کارتون برسید."

تام حتی اجازه نداد سوفی حرفش رو بزنه و چشمکی به دختر زد و نگاه معناداری به بن انداخت و سریع از اون کاپل فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت و بخاطر همین ندید که سوفی نگاه غمگینی به دوست پسرش انداخت و بن که عصبی بود، پرسید:"جریان کریسه. مگه نه؟"

when love lasts [hiddlesworth]Where stories live. Discover now