ᶰᵘᵐᵇᵉʳ 06

289 89 27
                                    

ژان با چشمای گرد شده برگشت عقب و به ییبو نگاه کرد. هنوز به خودش و موقعیتش نیومده بود و حرفی که زده بود تو مخیلاتش نمی گنجید که دایوو زد زیر خنده و از جا بلند شد:
_فقط یه مکالمه دوستانه بود! ولی دلم میخواد بدونم ژان از کجا میدونه برادر من یه بزرگشو داره؟!

ییبو از زیر بار نگاه شیطانی دایوو طفره رفت و در عوض به ژان نگاه کرد. وقتی دید اون بچه سر جاش میخکوب شده کمی مستأصل شد که چی بگه که ژان به خودش اومد و سریع موضوع رو جمع کرد :
_ ما پسرا از رو شلوار سایز همو می‌فهمیم همونطور که دخترا میتونن سایز سینه های همو چشمی بگیرن!

ییبو به ژان اهسته خندید و وقتی مطمئن شد دایوو شکست خورده به طرف اتاقش حرکت کرد و با چشم غره ای به اون، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش نیمه باز گذاشت.

دایوو که بار دیگه ای تیرش رو میدید که به سنگ خورده ، پوفی کرد و سرجاش با لب های آویزون از شکستش نشست و پیتزاشو به دندون کشید. با روشن شدن گوشیش و چک کردنش، حرص خورد و با یه حرکت ناگهانی بطریشو تا نصف بی توجه به سوزش گلوش سر کشید و ژان رو ترسوند!
"حس میکنم این زن یکمی روانیه!"

اما خب ژان از پیامی که دایوو با این محتوی از ییبو دریافت کرده بود، خبر نداشت! :
"دیگه حق نداری با ژان یه کلمه درمورد این مزخرفات حرف بزنی! یا تو کارای من دخالت کنی! اونوقت ببین چطور از اون شهری که تو‌ش داری درس میخونی برت میگردونم خونه و خونه نشینت میکنم! فقط کافیه اون رازی که بینمون هستو فاش کنم!! پیشنهادمو دوست داری؟"

ژان با دیدن درِ نیمه بازِ اتاقِ ییبو، دست از خوردن برداشت و از سر میز بلند شد. به طرف اتاق ییبو رفت و دایوو رو با نگاه تهدید آمیز و حرصی که تو خلوتش می‌خورد، پشت سر تنها گذاشت.

محتاط وارد اتاق ییبو شد و از اونجا که همه جا تاریک بود و فقط با نور فضای بیرون، میتونست بخشی از اتاق و یه میز رو واضح ببینه ، سمت اون رفت و مقابلش ایستاد. با دیدن سی دی های ردیف شده روی هم با حیرت زمزمه کرد:
_وای چقدر بازی! تو تمام وقت بازی میکنی؟

ییبو صدای اهسته ژان رو شنید و با پایین کشیدن لباس بافتش روی شکمش ، سمت ژان برگشت :
_آره! به بازی کردن علاقه دارم. میخوای یه دست بازی کنیم؟
_دلم میخواد ولی تو یه هم‌بازی داری!
_هم‌بازی؟

ژان به طرف ییبو چرخید و ییبو با نزدیک شدن به اون، مقابلش ایستاد. حالا ژان به لطف اون نور و موقعیتشون میتونست ییبو رو زیر نور طلایی با لذت ببینه! درحالی که صدا‌شو آهسته می‌کرد تا فقط ییبو اون رو بشنوه، انگشتشو روی شونه ییبو گذاشت و سمت گردنش کشید:
_آره تو یه هم‌بازی داری که ساعت ها با تو گیم میزنه و جایزه می برید و رکورد میزنید!

ییبو به حرکات دست ژان نگاه کرد که چطور روی گردنش سر می‌خورد و با رسیدن به خط فکش، انگشتش رو تا زیر چونه ییبو کشید و با بالا بردن انگشتش، صورت ییبو رو بالا برد که ییبو اهسته خندید و گفت :
_ولی ژان من یدونه هم‌بازی ندارم! به کدومشون داری حسودی میکنی؟

➤𝑾𝒓𝒐𝒏𝒈 𝑵𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓 Where stories live. Discover now