part.9

82 30 25
                                    

- آم ... کریس
سرش رو بالا اورد و نگاه منتظرش رو بهم دوخت تا ادامه بدم.لبم رو از استرس با زبون خیس میکنم و با انگشتهام بازی میکنم.
- خب .. خب .. ت‌تو تاحالا راجب خودت چیزی نگفتی،راستش .. راجبت کنجکاوم
نفسم رو بیرون دادم.حالا که حرف زده بودم کمی حس معذبی که داشتم فروکش کرده بود و احساس آرامش میکردم؛اما در عین حال کمی خجالت‌زده از اینکه اینطور بی‌پرده گفته بودم کنجکاوم بودم و به همین دلیل سرم رو به پایین انداختم.هر لحظه منتظر بودم تا صدای پوزخند همیشگیش توی اوایل دیدارمون که بی‌پروا رفتار میکردم رو بشنوم و صدای ″ به تو چه ″ قاطعی که میگه توی گوشم بپیچیه؛اما برخلاف تصورم صدای آرومش که کمی غمناک به نظر می‌رسید توی گوشم پیچید و متوجه شدم شناختی که از کریس دارم خیلی اندک و ناچیزه ..
- والدینم وقتی که بچه بودم توسط شیاطین کشته شدن . پدرم وزیر بود ، وزیر اول دربار و مادرم،رقاص سلطنتی ..
اخم ریزی بین ابروهام نشست.وزیر اول درباری که توسط شیاطی- یهو همه‌چیز برام واضح شد.اون داشت راجب وزیر وو صحبت میکرد،مورد اعتماد‌ترین وزیر پدرم که حتی پس از مرگش هم پدر نتونست کسی شبیه اون رو پیدا کنه و همیشه از این موضوع که نتونسته بود به درستی ازش حفاظت کنه حسرت میخورد.پدرم بیشتر اوقات از اون و همسر زیباش تعریف میکرد و مادرم هم از عشق عمیقی که بین اون و همسرش بود به وجد میومد و تحسینشون میکرد؛حتی گاهی اوقات اون رو توی سر پدرم میزد و موجبات قهر چند روزشون رو فراهم میکرد که پدر به اندازه کافی بهش محبت نمیکنه. یعنی واقعاً کریس پسر وزیر وو ییبو بود؟ یعنی واقعاً همون پسری بود که شدیداً بهش حسادت میکردم و زمانی که وزیر وو مرد اول از همه فکرم به سمت وضعیت اون رفت؟!
گوشه لبم رو از شرمندگی و تاسف گزیدم؛اگر کریس واقعا همون پسر بود مطمئن بودم که لحظات سختی رو گذرونده و حالا میتونستم دلیلی برای اعتماد پدر بهش پیدا کنم؛چون پدر هیچوقت عادت نداشت که به دلیل مقام فردی بهش اعتماد داشته باشه
- واقعا متاسفم،نمیخواستم اون دوران رو به یادت بیارم و ناراحتت کنم
لبخند محوی روی لبهای کریس نشست.
- مشکلی نیست.این بخشی از زندگی و خاطرات منه دیگه مثل سابق برام غمناک نیست.
با وجود اینکه این حرف رو زده بود؛اما ناراحتی ته نگاهش مثل جنایتکاری که پشت میله‌های هولستور افتاده بلند فریاد میزد و اعلام وجود میکرد.کاسه سوپ که حالا کمی به سردی میزد رو توی دستهام گرفتم،از جام بلند شدم و کنارش نزدیک به آتیش نشستم.حالا راحت‌تر میتونستم گرمای آتیش رو حس کنم و سرمایی که به خاطر مریضی و بادی که از بیرون کمی به داخل غار نفوذ کرده بود به وجود اومده بود،از بین رفت.
- وقتی که بچه بودم،بیشتر وقتم رو پیش وزیر وو میگذروندم.اون همیشه هر اتفاقی که میوفتاد راجب پسرش صحبت میکرد،وقتی که موچم رو موقع یواشکی فرار کردن میگرفت،وقتی که درحال رسیدگی به امور بود و من با شیطنت توی اتاقش این ور و اون ور میدوئیدم،اون همیشه راجبت صحبت میکرد و از خوبی‌هات می‌گفت.اینکه چقدر توی شمشیرزنی خوبی و تحصیلاتت رو هم به خوبی میگذرونی و در تمام مدت بهت افتخار میکرد و می‌گفت تو در آینده قراره فرد بزرگ و فروتنی بشی؛چون تو ثمره عشق اون و همسرشی.وقتی که راجبت حرف میزد همیشه یه لبخند ذوق زده روی لبش بود؛اما من با هر کلمه‌ای که راجبت می‌گفت حسودی میکردم!
نگاه متعجب کریس رو روی خودم حس میکردم.اروم خندیدم و ادامه دادم
- آخه وزیر وو خیلی مهربون بود،هرچقدر بهم محبت میکرد؛اما بازم دلم میخواست تمام محبتش برای خودم باشه.وقتایی که ازت تعریف میکرد انقدر حسودی میکردم که حتی گاهی اوقات به قهر کردن رو میوردم تا توجه وزیر وو رو داشته باشم!
کریس برای لحظاتی با بهت بهم خیره شد. انگار که چشمهاش با طنابی قرمز رنگ؛اما نامرئی به صورتم گره خورده بود و نمیتونست طناب رو پاره کنه.بعد از لحظاتی که از بهت خارج شد یهو زد زیر خنده و من بودم که محو خندش شدم.
- خدای من واقعا انقدر به من حسودی میکردی؟!
انقدر توی بهت خندش فرو رفته بودم که نتونستم جوابی برای دادن بهش پیدا کنم، اون هم انگار زیاد منتظر جواب من نبود و به خنده ادامه داد.اولین بار بود که اینطور از ته دل و طولانی میخندید، قسمتی از وجودم غرق شادی شده بود از اینکه باعث و بانی این خندست.
دلم میخواست اون خنده رو بیشتر از قبل ببینم،میخواستم اون رو با تمام وجودم حس کنم و انقدر نگاهش کنم که توی ذهنم مثل یک حکاکی حک بشه؛ اما مطمئنن نمیتونستم همچین کاری رو انجام بدم؛ چون هرچقدر زمان بیشتری رو به چهره کریس خیره میشدم این جو معذب بینمون گسترده‌تر میشد، انگار که با هر ثانیه نگاه کردن یک قطره غبارآلود از گناهی ناشناخته بینمون ریخته می‌شد و صدای چکه کردنش مثل ناقوس توی گوشم می‌پیچید.

𝐎𝐓𝐇𝐈𝐂𝐎𝐏𝐀Where stories live. Discover now