دریا

264 56 72
                                    

به پهنه ی وسیع رو به روش نگاه میکرد. همه چیز به شکل عجیبی تا چشم کارمیکرد توی خیسیه آب محصور بود . ماه ها بود خانواده اش رو ندیده بود و خودش بود و کارش و دریا.

کاپیتان کشتی نفت کش جمهوری کره. کسی که شهره بود به اخلاق خاص وسکوت همیشگیش . سکوتی که با سکوت وهم آور دریا و توهم های ملوان های روی عرشه، همیشه عجیب تر هم به نظر می اومد . چطور همیشه اینقدر ساکت بود؟

این برای همه سوال بود. کاپیتان پارک سوالی بود که هیچ کس براش جوابی نداشت. حتی ملوان های همیشه مست که از توهم و بی انتهایی آب به الکل پناه میبردن هم این سوال رو داشتن !

شایعه شده بود خانواده اش رو توی یه سانحه ی تصادف از دست داده، ولی کسی نمیدونست که دقیقا چه اتفاقی براش افتاده. هر روز به دریا خیره میشد و چشم ازش بر نمیداشت. شکوهش و اقتدارش وقتی اونجا ایستاده بود، هر کسی رو شگفت زده میکرد. چطور میتونست اینقدر بی نظیر باشه؟

کم نبودن توی خدمه و ملوان ها کسانی که به کاپیتان پارک چشم داشته باشند، اما کاپیتان جدی تر از اون بود، که کسی بتونه بهش پیشنهاد بده .

از وقتی بقیه به خاطر می آوردند کاپیتان همین بود، البته اگر مدت کوتاهی که ملوان بیون توی کشتی بود رو نادیده میگرفتند. اون روز ها کاپیتان به شکل عجیبی مثل همیشه سرد نبود. هنوز هم جدی بود، اما لبخند رو میشد روی لب هاش دید. خیلی نادر بود، اما یکی دوبار حتی بعضی خدمه قسم میخوردند چشم های درخشانش رو هم خیره به بیون دیدند .

اون ملوان بامزه و جسور، تاثیر عجیبی روی کاپیتان داشت. کسی که وقتی اولین بار روی عرشه ی کشتی، با کاپیتان تنها بود، با جسارت تمام توی چشم های کاپیتان خیره شد و پرسید : تو گی هستی پارک؟

و وقتی جوابی از کاپیتان نگرفت ، لب هاش رو جلو برد و با جسارت لب های چانیول رو بوسید. بعد روی لب هاش لب زد : میدونی پارک چانیول... ملوان بیون به شدت ازت خوشش اومده. شاید بتونه بگه دوستت داره !

بکهیون لبخند خیلی کم چانیول رو روی لب هاش حس کرده بود. پس این کاپیتان اونقدر ها هم که بقیه میگفتن، سرد و خشک نبود !

روزهای بعد، فقط کافی بود که ملوان بیون ، کاپیتان رو تنها گیر بیاره یا از تکون های کشتی روی موج ها سو استفاده کنه تا به همه جسورانه نشون بده، تونسته از دیوار بلند سکوت کاپیتان پارک بگذره ! چانیول آهسته آهسته بکهیون رو به خلوت خودش راه داد. روز های طولانی ای رو بکهیون ، هر فرصتی پیدا میکرد و به هر بهانه ای نزدیکش میشد، تا بتونه پشت اون دیوار بلندی که چان دور خودش کشیده بود رو ببینه و بالاخره موفق شد

چانیول واقعی یه پسر کوچیک پشت دیوار آداب و سکوت بود! کسی که همه جدی و با شکوه میدیدند و حس میکردن یه اشراف زاده است ، به خاطر طوری که راه میرفت و طوری که مینشست و سبک حرف زدنش . اما واقعیت چانیول یه پسر بچه ی بامزه و ترسو بود! پسری که از ضعف داشتن میترسید و خودش رو پشت سکوتش مخفی کرده بود

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 28, 2022 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

SeaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt