𝑂𝑛𝑒 𝑠ℎ𝑜𝑡

314 63 58
                                    

سر کالس درس بودن که استاد یهو پرسید
-هی بچه‌ها کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جواب نداد کلاس یهو ساکت شد همه به هم دیگه نگا می کردن
ژان، یکی از بچه های کلاس، در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود سرشو آروم انداخت پایین
سه روز میشد که اون با کسی حرف نزده بود وقتی بغل دستیش یوبین موضوع رو ازش پرسید، بغض ژان ترکید و شروع به گریه کردن کرد.

استاد پیرش وقتی اونو اونجوری دید گفت:
-ژان تو جواب بده پسرم عشق چیه؟
ژان با چشمای قرمز پف کردش و با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفت:
+عشق؟
یه نیشخند زد و گفت:
+عشق...عشق چیه؟
استاد مکث کرد و گفت
-آره، ازت همینو پرسیدم..
ژان گفت:
+پس بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشقو درک کنید نه اینکه فقط معنی شفاهیشو حفظ کنید..

کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+من کسیو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم ازم متنفره بجز اون کس دیگه‌ای رو توی دلم راه ندم...
گریه های شبانمو دور از چشم بقیه...طوریکه بالشتم خیس می‌شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هرکاری براش بکنم هر کاری...تا چند وقت پیش نمیدونستم که اونم منو دوست داره ولی چند وقته فهمیدم اون حتی قبل اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده..چه روزای قشنگی بود...چتای شبانمون
صحبت های یواشکیمون ما خیلی باهم خوب بودیم.. عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می‌کردیم چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت دستاش خیلی گرم بودن...عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجودش گرم بشی...عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمانا خانواده هامون زیاد باهم خوب نبودن..اما عشقم بهم گفت دیگه طاقت نداره و به پدرم موضوعو گفت!
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بینمون یه همچین احساسی به وجود بیاد، ولی شده بود پدرم میخواست، عشقمو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمیتونستم ببینم پدرم عشقمو بزنه رفتم جلوش، دست پدرمو گرفتم، گفتم بابا منو بزن اونو ولش کن خواهش میکنم بذار بره...
بعد به عشقم اشاره کردم که بره اما اون گفت ژان نه من نمیتونم بذارم بجای من تورو بزنه...
من اونو هول دادمو گفتم بخاطر من برو...
اونم رفت پدرم منو به رگبار کتک بست...عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی...
بعد از این موضوع عشقم رفت..ما بهم قول داده بودیم که کسیو توی زندگیمون راه ندیم..
اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت

اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته بود:

«ژان عزیزم همیشه دوست داشتمو دارم من تا آخرین ثانیه‌ی عمرم به‌عهدم وفا می کنم
منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیابهم نرسیم ولی..بدون عاشقا توی اون دنیا بهم میرسن من زودترمی رمو اونجا منتظرت می مونم خدانگهدار بانی من مواظب خودت باش.
دوستدار تو ییبو»

ژان نگاه خیسشو به استاد پیرش داد و گفت:
+خب استاد فکر کنم جوابم واضح بود
استاد پیر که گریه میکرد گفت:
-آره پسرم می تونی بشینی

ژان به تک تک بچه‌ها نگاه کرد همشون گریه می کردن

در کلاس باز شد یکی از کارکنان کالج اومد تو و گفت:
_پدرو مادر ژان اومدن دنبالش برای مراسم ختم یکی از بستگانشون
ژان بلند شد:
+کی؟
جواب داد
_نمی دونم یه پسر جوون

دستای ژان شروع به لرزیدن کرد پاهاش دیگه توان ایستادن، نداشت یدفعه روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد

آره ژان قصه ی ما رفته بود...رفته بود پیش عشقش...و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

ژان همیشه این شعرو تکرار می کرد:
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
آغاز کسی باش که پایان توباشد

پایان


سلام سلام..
خوب بچه‌ها این اولین وانشاتیه که نوشتم امیدوارم ازش خوشتون بیاد♥️
لطفاً نظراتتونو درباره این وانشات بهم بگید و لطفاً ووت بدین ممنون♥️♥️

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 09, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑰𝒎𝒑𝒐𝒔𝒔𝒊𝒃𝒍𝒆 𝑳𝒐𝒗𝒆Where stories live. Discover now