🍓part 9•end🍓

2.1K 321 137
                                    


با نگاه خیره به گوشه اتاق خیره بود و روی تختش نشسته بود و پتو رو روی شکمش کشیده بود.
چشم از نقطه ای که بهش زل زده بود برنمیداشت و همش بغضی که داشت شکل میگرفت رو قورت میداد تا تشکیل نشه.

در اتاقش باز شد و باحس رایحه کوک تکونی تو جاش نخورد و همچنان خیره بود.

کوک با دیدنش لبخندی زد و سعی کرد تو تاریکی راه درست رو بره و خودش رو روی تخت پرت کرد و تکه شکلاتی که آورده بود رو کنارش گذاشت.
_"عه بیدار شدی؟"

خودش رو کنارش تنظیم کرد و با دیدن اینکه تکون نمیخوره سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد.

با دیدن نگاه و چهره گیجش به نقطه ای از اتاق رد نگاهش رو گرفت و به چیزی نرسید، گیج ابرو هاشو بالا انداخت و خودشو کمی بهش نزدیک کرد و با صدای آهسته ای زمزمه کرد.

_"بیبی؟ چرا ماتت برده؟ درد داری؟"

ته ته پلکی زد و نگاهش رو برنداشت و سکوت کرد.

کوکی صاف نشست و بهش نگاه کرد و در آخر دستشو سمتش دراز کرد که بغلش کنه پس زده شد.

_"به من دست نزن"

کوکی متعجب از اینکارش ابروهاشو بالا داد
_"چرا؟؟"

ته ته نگاهشو از نقطه نامعلوم گرفت و بی توجه بهش سعی کرد اروم خودش رو زیر پتو بده و کمی به سمت چپ و پشت به کوکی مایل شد و چشماشو بست.

کوکی گیج اخمی کرد و از همونجایی که نشسته بود کمی خم شد تا صورتش رو ببینه و با دیدن چشمای اشکی و بستش متجعب نالید.

_"چرا گریه میکنی اخه؟ درد داری؟ چیشده عزیزم چرا بهم نمیگی؟"

ته ته بینیشو کشید و پتوش رو بیشتر روی خودش کشید.

کوکی که از سکوتش ناراضی بود نچی کرد و با کمی فشار برش گردوند ولی با زوری که تاحالا ازش ندیده بود تلاشش بی ثمر باقی موند.

اه کلافه ای کشید و پتو رو از خودش کنار زد، باید سر درمیاورد!

_"یا میگی چیشده یا خودم وارد عمل شما!!"

با خنده گفت و با دیدن چهره خنثی و اخمالوش خندش رو خورد و لب برچید.
مظلومانه گوشه تخت نشست و از اینکه نا دیدش گرفته بود حرصی شده بود.

_"تو..ته ته رو تنها گذاشتی..دیگه دوسِت ندارم!"

بعد از سکوتی که به دست ته ته شکسته شده بود متعجب بهش نگاه کرد و کمی بهش نزدیک شد.

_"من کجا تورو تنها گذاشتم؟ من که پیشتم بیبی"

_"دروغ نگو. وقتی از خواب بیدار شدم تو نبودی، تو دیگه منو دوست نداری، تو اصلا..اصلا از اولم میدونستم عاشق تمشکی و شیلی رو دوست داری"

اخر حرفش رو بغضش رو شکست و گریه کرد و فین فین کرد.

کوک با قیافه زار و گیجی بهش نگاه کرد، حقیقتا نمیفهمید چیشده؟ شیلی؟ تمشک؟ اون اصلا تمشک دوست نداشت!
شیلی چه ربطی به الان داشت؟ اون دختر جز کوتوله های سر آشپز بود و خیلی خوشخنده و بانمک بود،اما ربطش رو به الان اصلا نمیفهمید.

.•🍭𝒍𝒂𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒅𝒘𝒂𝒓𝒗𝒆𝒔 🍭•✔️Where stories live. Discover now