ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ᴏɴᴇ

472 113 221
                                    



با دیدن ورودی ترسناک شهر تاریک، خاطرات دردناکش یادآوری شد... قدمهاش کندتر و لبهاش خشک شد
-ییبو... میشه لطفا بیای؟؟ من واقعا دلم نمیخواد برم اونجا... مجبورم نکن
ولی کسی نبود که جلوش رو بگیره... ایستاد و به اطراف نگاه کرد
-میشه یکم منتظر بمونم؟؟ خب طبیعتا تو نمیتونی به این سرعت بهم برسی مگه نه؟؟
با صدایی که از داخل شهر اومد، به سرعت جایی قایم شد... شانس اورده بود امروز، یکی از اون روزهایی بود که شهر در تاریکی بیشتر، همراه با مه غلیظی بود و اجازه دیده شدن کسی رو نمیداد و حقیقتا ارزو میکرد اونطور که خودش کسی رو نمیبینه، کسی هم اون رو پیدا نکنه
سعی کرد تو بی صدا ترین حالت ممکن باشه و صدایی از خودش تولید نکنه و به صداهای اطرافش گوش کنه
روهان: چائو تویی؟؟؟
تا چند لحظه صدایی نمیومد و بعد، صدایی از نزدیک خودش شنید و باعث شد سرش سمت صدا برگرده
چائو: خودمم پدر
از فاصله سه متری ژان رد شد و باعث شد لرزی به تن ژان بیفته
روهان: چخبر چائو؟؟؟ چه خبری داری؟؟
چائو: هم خبر خوب هم خبر بد
روهان: خب بیا بریم داخل
چائو: نه... اتفاقا من باید اینجا باشم و توهم باید برام یه کاری بکنی... ولی قبش بذار بهت بگم چیشده تا به یوبین اطلاع بدی
یه سری صدا شنید که نشون از قدم زدن اون دو خون اشام قدیمی میداد
چائو: وانگ ییبو جفتش رو ترک کرده
با چشمهای گرد شده سرش رو سمت جایی که حدس میزد اون دونفر باشن، چرخوند... اونها از کجا میدونستن؟؟ اون فقط به اعضای خانوادش گفته بود... با چیزی که به ذهنش رسید، حس کرد سرش گیج میره "یکیشون خائنه؟"
صدای روهان بهش اجازه نداد بیشتر از این فکر کنه
روهان: اینکه خبر خوبیه... این یعنی جفتش براش ارزشی نداره و ما اشتباه کردیم
چائو: تو نگاه اول منم این فکر رو کردم ولی "اون" گفت که شیائو ژان قراره خودش رو توی دردسر بندازه تا وانگ ییبو پیداش کنه... گفت که سریه پیش چه اتفاقی افتاده... اون گفت به احتمال زیاد زانجین فهمیده و اگه اون بفهمه که وانگ قسم خورده، قطعا به نفع ما تموم نمیشه... چون میفهمن که تمام این مدت ییبو با اینکه مخالف وجودشون بوده، ولی تو راه اونها و برای جفت و بچه‌اش کارهایی میکرده
تا چند لحظه روهان هیچ جوابی نداد ولی در نهایت گفت
روهان: پس میگی اون دردسری که شیائو ژان میخواد برای برگردوندن وانگ ییبو استفاده کنه، اومدن به اینجاست؟؟
اب دهنش رو قورت داد و با مردمکهای لرزونش به روبروش خیره شد
"وانگ ییبو...اگه تا چند لحظه دیگه نیای و من رو نجات ندی، این دفعه واقعا بدبخت میشم... چون توی دردسر بدی میفتم"
چائو: به احتمال زیاد اره... یا الان میرسه، یا رسیده... ولی میبینی که نمیشه تا دو قدمی رو دید... پس میتونه باهامون بازی کنه
روهان: پس میگی باید چیکار کنیم؟؟؟
چائو: دولیش... اون رو بیار... اون مار واقعا باهوشه... میتونه به راحتی ژان رو پیدا کنه
با این حرف، جان حس کرد روحش از تنش جدا شده... اگه اون مار پیداش میکرد کارش ساخته بود... حتی قبل از اینکه مار بلایی سرش بیاره، خودش از ترس میمرد
روهان: خیلی خب... اینجا منتظر بمون تا بیاد
با صدای دور شدن قدمهایی، ژان فهمید روهان رفته و این باعث میشه بخواد جیغ بزنه... چشماش رو بست
"خواهش میکنم...هرچیزی جز اون مار"
چائو:شیائو ژان
با صدای شدن یهوییش، تقریبا از جاش پرید
چائو: یه کله شق به تمام معنا که به جفتش اعتماد داره... خنده داره
صدای قدمهای چائو اومد
چائو: اگه اینجایی بدون بازی رو باختی شیائو... قراره دوباره با دولیش ملاقات داشته باشی... اوه صدای خزیدنش رو میشنوی؟؟ اومد
و بعد خندید
ژان حس میکرد قلبی که خیلی وقته از حرکت ایستاده، دوباره با سرعت میتپه و به معنای واقعی کلمه، داشت سکته میکرد
چائو: دولیش... دوست عزیز و در عین حال دشمن چندشم... نظرت چیه این یه بار رو باهم همکاری کنیم؟؟ شیائو ژان رو یادته درسته؟؟ همون که بچه ی تو شکمش رو کشتی... اینجاست... پیداش کن و بیارش... وقتشه بعد یه مدت طولانی، بازی کنیم
"ییبو... کمکم کن... میخوام برگردم... ولی اگه الان تکون بخورم، پیدام میکنه... خواهش میکنم"
با صدایی که کنار گوشش شنید، بدنش شروع به لرزیدن کرد... نه از افت انرژی... از ترس
سرش رو به ارومی برگردوند و با دولیش دقیقا کنار گوشش مواجه شد
جونور که وسیله ی بازیش رو پیدا کرده بود، دهنش رو باز کرد و دندون های بلندش رو بهش نشون داد... همون دندونهایی که یه زمانی تو شکم ژان فرورفته بود... نه یه بار، نه دوبار، بلکه چندین و چند بار... بدنش لرزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد... چائو فعلا پیداش نکرده بود پس شاید میتونست نجات پیدا کنه نه؟؟ جونور خودش رو، روی بدن ژان کشید و شروع به پیچیدن بدنش، دور ژان کرد... سرش رو بالا گرفت و مستقیم به چشمهای ژان که اشکهاش صورتش رو خیس کرده بودن، نگاه کرد(الان گریه میکنم... مار ترسناکه فاک)
چائو: دولیش؟؟ چیزی پیدا کردی؟؟
حس میکرد مار ترسناک روبروش بهش پوزخند میزنه... به زور خودش رو کنترل کرده بود که صدای هق هقش بلند نشه ولی حس میکرد دیگه نمیتونه تحمل کنه
چائو: دولیش؟؟؟ چیزی اونجاست؟؟
و دقیقا وقتی ژان حس کرد همه چیز تموم شده، دولیش به پشت سر خودش نگاه کرد و بعد به سرعت بدنش رو از دور ژان باز کرد و سمت شهر تاریک حرکت کرد
چائو: هی... کجا میری؟؟ هیچی اونجا نبود؟؟
و وقتی صدای چائو دور و دورتر شد، صدای ژان آزاد شد و هق ارومی زد... هنوز بدن دولیش رو دور خودش حس میکرد و لحظه‌ای که فکر کرد داره از ترس بیهوش میشه، کسی بازوش رو کشید و برش گردوند... با صدای بلند داد زد و سعی کرد با فرد مبارزه کنه که...
+اروم بگیر... منم ییبو
حرکات ژان متوقف شد و چشمهاش رو باز کرد
-ییبو
با گریه گفت و سمت ییبو متمایل شد
-بریم...لطفا بریم
ییبو دستش رو گرفت و اون روی توی بغلش کشید... دستش رو دور شونه های ژان حلقه کرد و با تمام سرعتش دویید... وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شدن، ایستاد و سمت ژان برگشت
+هیچ ایده‌ای داری که داشتی چه غلطی میکردی؟؟
حتی چشمهای قرمز و مظلوم ژان هم جلوی داد زدنش رو نگرفت
+رفتی سمت شهر تاریک؟؟ تنهایی؟؟ پسره ی احمق حتی منم تنها نمیرم اونجا... میدونی چرا؟؟؟ چون رفتن به اونجا الکی نیست ژان... اونها خطرناکن...  قدرتمندن... چه دلیل فاکی داشت که اونجا رفتی؟؟
-تو...ترکم کردی
+چون ترکت کردم رفتی اونجا؟؟ این اصلا منطقیه ژان؟؟ اگه بلایی سرت میومد چی؟؟ اگه من نمیرسیدم و اون مار کوفتی میگرفتت من باید چه غلطی میکردم هان؟؟ اگه دستشون اسیر میشدی من باید چیکار میکردم ژان؟؟ هیچ میدونی میتونستن چه بلاهایی سرت بیارن؟؟
-تو تنهام گذاشتی...  نباید ترکم میکردی
+ژان اینها دلیل نمیشه بری تو دل خطر
-تو نباید ترکم کنی... نباید ولم کنی
دستهاش رو، روی شونه های ژان گذاشت و تکونش داد
+بخاطر اینکه من رو ضعیف کنن میکشتنت
-بخاطر همینه که نباید تحت هیچ شرایطی ولم کنی... چون بهت نیاز دارم میفهمی؟؟ من به وجودت کنار خودم نیاز دارم
+نداری... الان قدرتت برگشته پس بهم نیاز نداری
مثل ییبو داد زد
-وانگ ییبو مگه من تو رو بخاطر قدرتم میخوام؟؟
+پس چه دلیل دیگه‌ای میتونه داشته باشه؟
-من دوست دارم... فهمیدنش اینقدر سخته؟؟
به چشمهای هم خیره بودن که ژان ادامه داد
-فکر میکنی خودم نمیدونستم چقدر خطر داشت؟؟ ولی رفتم چون فقط اینجوری برمیگشتی... این تنها راه بود... فکر میکنی برای من اسون بود سمت اون شهر نفرین شده برم؟؟ نه ییبو نبود... با هر قدم که میرفتم حس میکردم روحم داره از تنم جدا میشه... نمیدونی چقدر میخواستم بیای و من رو ببری... وقتی صدای روهان و چائو اومد... وقتی اون مار لعنتی
هقی زد و با گریه گفت
-وقتی خودش رو دور بدنم پیچید و با نگاه کردن به چشمهام، تمام اون اتفاقات رو یاداوری کرد... وقتی دردش رو حس میکردم... وقتی حس میکردم دوباره دارم میمیرم، به تو نیاز داشتم وانگ ییبو ی عوضی... من به حضور تو نیاز داشتم
جمله اخرش رو داد زد و صدای گریه‌ش بلند شد
-من ترسیدم... من ازش ترسیدم
به ییبو نگاه کرد
-من از اون مار میترسم
با گریه حرف میزد و به ییبو نگاه میکرد
+لعنت بهت شیائو ژان
سمتش رفت و محکم تو بغلش کشیدش
دستهاش رو دور گرون ییبو حلقه کرد و سرش رو، توی گردنش فرو کرد... کمر ژان رو محکم با یه دستش بغل کرده بود و همراه اینکه با دست دیگه‌اش موهای ژان رو نوازش میکرد، به موهاش بوسه میزد و سعی میکرد بدن لرزونش رو اروم کنه
+تموم شد... گریه نکن... نمیرم... قول میدم دیگه نرم... من پیشتم بیبی... من پیشتم(ست مرد... برای شادیه روحش ووجی پخش کنین)

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now