part 6 (last part)

1K 82 36
                                    

تو اینجایی؟...تو این ساعت...

جیا درحالیکه سعی میکرد دستای لرزونشو قایم کنه پرسید.

چرا؟ نمیتونم دوست دخترم و ببینم؟...

اون با چشمای تیرش پرسید و باعث شد جیا آب دهانش و قورت بده.

مم منظورم این نبود...

جیا با استرس شروع به خندیدن کرد

ب بشین من برات یه نوشیدنی میارم ...

اون در حین اینکه می‌نشست تایید کرد ولی جیا میتونست تغییراتی رو در رفتارش ببینه و امیدوار بود که وقتی به دفترش رفته ندیده باشدش. جیا توی آشپزخونه بود و در حال ریختن آب توی لیوان برای جانگکوک بود. جیا میخواست کاری کنه که جانگکوک از اونجا بره‌.

دختر وقتی که متوجه ی حلقه شدن دو تا دست دور کمرش شد تکونی خورد.

فکر می‌کنی نمی‌دونم تو‌ منو توی دفترم دیدی همم؟

اون با صدای بمی زمزمه کرد و باعث شد جیا وحشت کنه و چشماش با اشک پر بشن.

جیا سعی کرد دستاشو کنار بزنه ولی پسر حلقه‌ی دستاشو تنگتر کرد و باعث شد جیا حتی بیشتر بترسه.

جج جانگکوک لطفاً راحتم بزار...

جیا در حالیکه اشکاش صورتشو پوشونده بودن زمزمه کرد. جانگکوک سرشو توی گردن جیا فرو برد و شروع به مکیدن پوست صاف جیا کرد و باعث شد گریه‌های دختر از ترس شدت بگیره.

تو واقعا فکر می‌کنی من میزارم بری؟... از همون شبی که با من خوابیدی....تو مال منی...من هیچوقت نمیزارم بری...‌تو وسواس فکری من... مریضی من...درمان و داروی منی...همه‌ی وجودت مال منه....

ترسی که جیا حس میکرد و نمیتونست توصیف کنه‌. دختر نفس عمیقی کشید و دستاشو کنار زد تا بچرخه.

تو یه روانی فاکی هستی!! بزار برم!!

چشماش قبل از اینکه به طرف جیا بیاد تیره‌تر شد ولی جیا هولش داد و فرار کرد. اون به سرعت دنبال جیا میدوید ولی جیا به اندازه‌ی کافی برای رفتن به اتاق و قفل کردن در سریع بود. اون یکبار...دوبار...در زد ولی جوابی نگرفت.

این در تخ*می رو باز کن جیا! ...

اون درحالیکه گریه‌های جیا بیشتر میشدن فریاد زد و جیا دنبال چیزی بود که بتونه در برابر اون پسر از خودش محافظت کنه ولی چیزی پیدا نکرد. ناگهان در با زور پسر باز شد و جیا سر جاش خشکش زد.

جیا قدم‌های آرومی به عقب برداشت ولی جانگکوک به نزدیک شدنش ادامه میداد.

ججج.. جانگکوک التماست میکنم... لطفاً بزار برم.. لطفاً...

جیا التماس کرد

ششش آروم باش عشق من...ششش

جانگکوک حین نوازش موهای جیا گفت و لباشو آروم روی لبای جیا گذاشت و آخرین چیزی که جیا میدونست این بود که تاریکی همه‌ی دیدش رو فرا گرفت.
.
.
.
.

نههههه!!!

جیا در حالیکه سنگین نفس میکشید و به اطرافش با چشمای اشکیش نگاه میکرد بیدار شد. جیا داخل یه بیمارستان بود؟؟ صبر کنید؟؟ اینا همش یه خواب بود؟؟

این‌...من کجام....این دیگه چیه...

جیا اطرافشو نگاه کرد ولی هیچکسو ندید. یه دفعه در باز شد....خودش بود... جانگکوک...

نه!!! عقب بایست!!! نزدیک من نیا!!...

جیا در حالیکه تند نفس می‌کشید داد زد و مردی که رو‌به‌روش بود نگاه گیجی به اون انداخت.

عزیزم؟...چیشده؟...چرا داری گریه می‌کنی؟...چی شده؟..

اون با مهربونی پرسید و باعث شد جیا به حالت سوالی بهش خیره شه‌.

تو کی هستی؟...

من جانگکوکم عزیزم... دوست پسرت....

اون در حالیکه با ملاحظه کنار جیا نشست گفت. جیا دماغشو بالا کشید و سخت تلاش میکرد تا دیوونه نشه.

میتونی همه چیو راجع به خودمون بهم بگی؟...اینکه چطوری با هم آشنا شدیم...اسممو....همه چیو بگو لطفاً...

جیا التماس میکرد و مرد روبه‌روش سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.

.
.
.

۱۵ دقیقه بعد

جیا وقتی جانگکوک از در خارج شد آهی کشید. ظاهراً همه چیز یک رویا بوده...جیا یه تصادف کرده و داروهایی که بهش میدادن روی سلامت روانش تاثیر گذاشته و نتیجش همین رویاها شده...جیا از این حقیقت که جانگکوک اصلا شبیه اون رویاش نبود خیلی خوشحال و آسوده بود. جیا راجع به خوابش به جانگکوک گفت ولی اون فهمیدش و ازش خواست که استراحت کنه تا کاملا خوب بشه و جیا هم موافقت کرد.
.
.
.
در اتاق دکتر

ممنونم جین...ولی مطمئنی اون دیگه چیزی و به یاد نمیاره؟..

جانگکوک با نگاه تیزش از دکتر پرسید.جین قبل از اینکه نه بگه لبخند گشادی زد.

اون دختر...اگه اون داروی فراموشی که بهت دادم رو به طور مرتب بهش بدی...چیزی رو به یاد نمیاره...اون هیچی رو نخواهد فهمید...نگران نباش جانگکوکی...

اون لبخند زد و از اتاق خارج شد. جانگکوک حالا که فهمیده بود که هیچ راهی نیست که جیا چیزی رو به خاطر بیاره لبخند زد. اون ازش مطمئن شده بود.

تو همیشه مال من خواهی بود جیا...

.
.
.
خب دیگه اینم قسمت آخر که منو کچل کردین بابتش...😂🤦🏼‍♀️نظرتون چی بود؟؟ به نظر خودم که پایان متفاوتی بود و دوسش داشتم....دوست دارین بازم دختر پسری بنویسم؟ خودم بهش علاقه دارم جدا... ولی طرفداراش زیاد نیستن...اگه دوست داشتین منو فالو کنین که اگه نوشتم متوجه بشین چون احتمالش زیاده.♥️🐣دوستون دارم و مرسی که همراهمی کردین♥️♥️

the killerWhere stories live. Discover now