خب تصمیم گرفتم این پارت رو ادیت بزنم و هر چند وقت یکبار اسپویل از پارتای آینده بذارم😙
اگه دوست ندارین اسپویل زیادی بزرگ بخونین، فقط رد کنین و برین پارت بعدی قشنگام🤍•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Spoil-1 :
_اولش قلبت میسوزه.
_بعد که میخوای باور کنی تغییر کردی و زندگیت با قدیمندیما فرق داره، حس میکنی یه تیکه سنگ نشسته تو گلوت و هرجورم تلاش کنی بره پایین، بازم همونجا میمونه._چند روز که نبینیش، بدنت شکل آدمای معتاد درد میگیره. خودت خبر نداری چقدر وابستهی طرف شدی ولی مغز ناسپاست خوب خبر داره که درگیر چه بلایی شده. دلت میخواد سرت رو بذاری رو چپ و راست شونههاش، مثل سگی که دنبال غذاست بو بکشی، انقدر بو بکشی تا بلکه بعد از مدتها آروم نبودن، اَمون بگیری.
_وقتی بغلش کنی آروم میشی. بغض میکنی اما اینبار از بدبختی نیست شوکولات، بغض میکنی چون میدونی اگه حالا داریش، شاید فردا نباشه و باید از تکتک ثانیههایی که افتاده تو بغلت، استفاده کنی. هی عطرش رو نفس میکشی. هی میخوای شکل آدمیزاد رفتار کنی اما نمیشه. هرچی که به لحظهی دور شدنش نزدیک میشی، بغضه هم جاش رو تو تَهمَههای گلوت خوشتر میکنه. ما خبر نداشتیم بهش چی میگن، رو این حالتا چه اسمی میذارن ولی...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Spoil_2 :
مقابل نگاه مرد، خم شد و گلدان را در جایش گذاشت. قبل از اینکه در را ببندد، مردمکهایش را باری دیگر دور اتاق چرخاند و زمزمه کرد: "اقاقیای ما هم گل داد شوکولات. ولی نمیدونم چرا هرچی بوش میکنم، بازم شکل وقتایی که صاحب اصلیش کنارش هست، بو نمیده. چیفنگ خوب حرف میزد، تازه الان میفهمم وقتی میگفت اقاقیا رو به خاطر خودش دوست دارم یا به خاطر صاحب اقاقیا، منظور دکترجون چی بود."•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Spoil_3 :
_مثل یه توله سگ بارون خوردهای.
لبخندی کمرنگ زد و ییبو سنگین نفس کشید تا مبادا صدای تیک و تاک برخورد دندانهایش در اثر اضطراب و لرزش عصبی، روانهی فضا شود.
با مردمکهای فراری، حرکت انگشتان شیائوجان به سمت موهایش را تعقیب کرد و در نهایت، با حس آن پوست ظاهرا گرم و در باطن سرد، پلکهایش را به هم فشرد.
آن نوازشها...
حسِ امن خانه بودن داشت. حس امنِ در آغوش کشیدن تمام اقاقیهای موجود در جهان.سرش را به سمت دستی که با آرامش موهایش را نوازش میکرد، چرخاند و نفسهایش سخت و در عین حال پر از امنیت از میان لبهایش راه برای خروج پیدا کرد.
_نلرز.
همزمان با اینکه گونهی پسر را نوازش میکرد، لب زد و مغزِ او، در ثانیه تسلیم شد. انگار در تمام زندگیش به همین کلمهی کوتاه برای پایانِ لرزشهایش نیاز داشت:《نلرز》
لبهایش را از درون گزید و با حس لمسهای کوتاه، غرق احساس آشنایی که پس از سالها آن را پیدا کرده بود، زمزمه کرد: تو هم شکل خری...
با بیحرکت شدن دست جان، با تلخخندی پلکهایش را گشود و بیشتر سرش را به انگشتان او چسباند.
_خری که تو گِل گیر کرده و داره منِ لات رو به عمیقترین لایههای باتلاق میکشونه. دست از بازی دادن، آروم کردن و بعد اون تزریق درد لحظهای بردار رئیس.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
![](https://img.wattpad.com/cover/303909231-288-k622177.jpg)
YOU ARE READING
Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـ
Fanfiction❀ فیکشن درحال آپ ᝰ تابوشکن -پایان فصل اول- ❀ ژانر ᝰ اجتماعی . عاشقانه . غمگین . اسمات ❀ تایپ-کاپل ᝰ ورس-ییجان ❀ نویسنده ᝰ زهرا.م "شیبو" ❥𝗙𝗜𝗖𝗧𝗜𝗢𝗡 𝗨𝗣 ᝰ هفتگی ❥𝗚𝗘𝗡𝗥𝗘ᝰ social , romance , angst ,smut ❥𝗧.𝗖 ᝰ Lsfy , Yizhan ❥𝗪𝗥𝗜𝗧𝗘𝗥 ᝰ...