Part8

1 1 0
                                    

از پله ها بالا رفتيم تا به اتاقي رسيديم كه رنگ درش با همه ي اتاقا فرق داشت
صورتي مليحي بود كه هميشه عاشقش بودم و حتي جزعي ترين چيزام دوست داشتم اين رنگي باشن،
خدمتكاري كه معلوم بود به نابي خيلي نزديكه و يه جورايي نقش مادر براش داره در رو هول هولكي باز كرد
خيلي نگرانم بود و دستپاچه شده بود ،لكنت گرفته بود و نفس كم مي اورد
هوسوك منو روي تخت گذاشت
خم شد تا چكمه هامو دراره كه خدمتكار جلوش رو گرفت
+شاهزاده نياز نيست ،خودم انجامش ميدم
دست هوسوك رو بين دوتا دستش گرفت و نوازشش داد،هوسوكم مهربانانه تو آغوشش گرفت و محكم به خودش چسبوند
همونطور به منظره خيره بودم كه چشم هاي هوسوك به چشمام افتاد و سريع خدمتكار رو از خودش جدا كرد
از من و اون خانوم خداحافظي كرد و رفت
بعد از بسته شدن در خدمتكار روي زانوهاش نشست و مشغول باز كردن بند چكمه ها شد
در حين باز كردن سرش همش پايين بود اما من متوجه اشكاش شده بودم كه هي قايمكي پاكشون ميكرد و آروم آروم هق هق ميكرد
ديدم خيلي سخته براش تو اين وضعيت قرار گرفته دستم رو زير شونه هاش گذاشتم و وادارش كردم كه بلند شه
تا بلند شد،چشمش كه به من افتاد زد زير گريه و اجازه داد كه اشكاش سرازير بشه
به سختي تونستم بلند شم و اشكاش رو پاك كنم ،اما چون هنو نميتونستم به خوبي روي باهام وايسم و سرم گيج ميرفت ،بهش گفتم كه بشينه
تا نشستيم منو در آغوش گرفت و شروع كرد قربون صدقم رفتن
+الهي قربون اين پوست سفيدت برم كه اينطوري ميدرخشه ،وزنت مثل چهارسال پيش ثابته كه دختر جان ،مگه قبل رفتنت نگفتم خوب بخور اين هيكل چيه اندازه يه تيكه استخوني
دستم رو روي سرش گذاشتم،چون باهام صميمي حرف زد منم ترجيح دادم باهاش صميمي حرف بزنم
-عزيزم اخه اين گريه ها برا چيه،چرا گريه ميكني؟
+اخه نميدوني تو اين چهار سال چي به من گذشت ،هر روز ميومدم اين اتاق و تميزش ميكردم به همه ي گلات كه بهم سپرديشون آب مي دادم ،طوطي رو ميبردم تو باغ و آزادش ميكردم ،روز به روز نوشته هاي دفترتو ميخوندم و برات اشك ميريختم آخه چرا هيچي بهم نگفتي؟!چرا ترجيح دادي همه ي اين سختي ها رو خودت تنهايي به دوش بكشي؟! چرا اين كارو با خودت و ما كردي ؟!وضع الانتو ببين ،ضعيفي، مثل پركاه تو بغل هوسوك بودي
چي بسرت اومده كه اينطوري شدي؟!
نميفميدم اين زن با نابي چه رابطه اي داشته كه اينطوري غمگينه از اتفاقي كه چهارسال قبل افتاد،،،به نظرم بهترين كس همين آدمه كه بهش حقيقتو بگم و ازش تقاضا كنم ريز به ريز اتفاق هاي چهارسال گذشته رو بهم توضيح بده ،اما دست نگه ميدارم ببينم تا كي نابي تصميم ميگيره روحش رو بر گردونه به جسمش
اميدوارم سريع تر تصميمش رو بگيره
با دستمالي كه روي ميز كنار تخت بود اشكاي خدمتكار رو خشك كردم كاش اسمش رو ميدونستم تا بتونم صميمي تر برخورد كنم
تو حين پاك كردن اشكاش بودم كه صداي شاهزاده ازطبقه ي پايين به گوش ميرسيد كه با داد هاش همه جا رو روي سرش گذاشته بود
+ماريييييي،ماري كجايي
خدمتكار دستام  رو از روي صورتش كنار زد و سراسيمه از پله ها دوييد پايين
پله ها رو دو تا يكي ميرفت و از هول دست و پاهاش ميلرزيد
به پاگرد اخر كه رسيد لباسش گير كرد زير پاش ،صداي مهيب زمين خوردنش بلند شد، تا جايي كه ميتونستم دوييدم تا بهش برسم
تنها كاري كه مغزم دستور ميداد همين بود
به سرعت از پله ها رفتم پايين كه ديدم شاهزاده ام همزمان با من و يه چي دو برابر سرعت من ميدوعه سمت خدمتكاري كه فكر كنم اسمش ماري بود
همزمان باهم رسيديم سر بدن ماري كه بي جون روي زمين افتاده بود
تا اومدم بشينم سرم با يه چيز محكمي برخورد كرد و يه لحظه همه جا برام تيره و تار شد
سرم رو كه بالا اوردم چهره ي در هم شاهزاده رو ديدم كه دستش رو روى بينيش گذاشته
همزمان باهم چشم تو چشم شديم ،از چهرش مشخص بود كه درد زيادي رو داره تحمل ميكنه
تا دستش رو از بينيش برداشت تمام صورتش پر خون شد جيغ بلندي كشيدم و سمتش خيز برداشتم
سريع دسمت رو روي پره هاي بينيش گذاشتم تا راه خونريزي روببندم ،سرش رو به سمت بالا هدايت كردم تا خون بيشتر از اين بيرون نياد
يه دستم روي دماغش بود كه محكم فشار ميدادم يه دستمم زير سرش بود تا تكيه گاهي براش بشه كه سرش اذيت نشه
سريع با دستمالي كه تو دستم بود و هنوز ميشد رد اشكاي ماري رو روي دستمال پيدا كرد خون هاي اطراف بيني رو پاك كردم
خون تنها نقطه ضعف من تو زندگيم بود و ديدنش باعث ميشد مقدار خيلي زيادي آدرنالين به خونم تزريق بشه
شاهزاده رو وادار به نشستن كردم كه چشمم به ماري خورد ،چهرش در هم بود و ناله ميكرد
به كل ماري رو فراموش كرده بودم،دستمال رو لوله كردم و داخل بيني شاهزاده گذاشتم
-بهتره سرتو پايين نياري تا خونريزي بند بياد .بزار دستمال داخل بينيت باشه ،وزنتو بنداز رو دستات و به دستات تكيه بده
تهيونگ متعجب نگاهم ميكرد،كاش ميفهميد نابي نيستم كه از اين تضاد رفتاري اينقد تعجب نكنه و تجزيه و تحليل رفتارام براش سخت نباشه
بي خيال شاهزاده شدم و رفتم سمت ماري ،تو بغلم گرفتمش و زانو ها و كمرش رو ماساژ دادم
-ماري جان،بهتري ؟!
به سختي باهام حرف ميزد
+آ..آره ،براي تهيونگ اتفاقي افتاده؟
-نه هيچيش نشده فقط سرم خورد به دماغشو و يخورده خون اومد
صداي تهيونگ بلند شد
+تو به اين ميگي يخورده؟!
تن صدامو آوردم پايين تا ماري متوجه حرفام نشه و با چشماي گرد شده نگاهش كردم تا به جدي بودنم پي ببره
-خوب حالا،اينطوري گفتم ماري نگران نشه
چشم غره اي رفتم وسرم رو له سمت ماري بر گردوندم
دوباره با حالت درهم چهره و صداي گرفتش صحبتش رو ادامه داد
+نه از اون لحاظ نميگم،از اينكه اونطوري منو صدا ميزد ميگم،،اتفاقي براش افتاده؟
رو به شاهزاده كردم و اشاره كردم كه داستان رو برامون توضيح بده
+نه نه اتفاقي نيوفتاده ،فقط هوسوكو ديدم كه از عمارت بيرون ميرفت ميخاستم ببينم برا چي برگشته بود
از گفتن چنين چيزي جا خوردم ،به خاطر همچين چيزي غوغا كرده بود!؟
عصباني بلند شدم و تقريباً آروم يكي زدم پشت تهيونگ
-تو خجالت نميكشي؟
متعجب نگام كرد
+چطور؟
-اينهمه داد و بي داد كردى ،همه رو از خواب بلند كردى، باعث شدي كه ماري كمرش و زانوش آسيب ببينه ،دماغ خودت و كله منو به باد دادي به خاطر اينكه ببيني هوسوك چرا اومده؟!احمقي؟!
تهيونگ و ماري با چشماي از حدقه زده بيرون نگام ميكردن بعد از آروم شدنم تازه فميدم كه چي گفتم يه هييي بلندي كشيدم و دستم رو روي دهنم گذاشتم
خاك بر سرت كه هنوز تسلطي رو رفتارت موقع عصبانيت نداري ،جونگ ميون احمق
بدون نگاه كردن به چهره ي ماري و تهيونگ سريع دوييدم و از پله ها بالا رفتم
تا رسيدم تو اتاق درو بستم و دو تا قفلم كردم كه كسي بعد من وارد اتاق نشه
به در تكيه دادم،قلبم به شدت به سينم ميكوبيد و ضربانش رفته بود بالاي صد
دستم رو روي قلبم گذاشتم و آروم آروم روي زمين نشستم ،
دوباره مثل ديوانه ها شروع به صحبت با بُعد دومم كردم
اخه چرا اينقد احمقي،چرا اينقد كند ذهني ،چرا نميتوني خودتو كنترل كني
كمتر ضايع بازي در بيار ؟!چراااا!؟
همينطور كه مشغول سرزنش كردن خودم بودم چشمم به ساعت افتاد،ساعت از دو بامداد هم ميگذشت
چرا زمان اينقد دير پيش ميرفت ،انگار پنج ساله اينجا گير افتادن در حالي كه كمتر از ده ساعت بود پام به اينجا رسيده بود و اين همه اتفاق برام افتاده بود
كلافه از روي زمين بلند شدم،لباس هامو در اوردم لباس هاي راحتي به تن كردم روي تخت رفتم
خيلي زياد خسته بودم ،به قدري كه اگه ميتونستم تا يه هفته بدون هيچ تكوني مي خوابيدم
بالشت رو صاف كردم و سرم رو روي بالشت گذاشتم،موهاي خودم كوتاه بود اما موهاي نابي خيلي بلند و خوشگل بود ،از بچگي ياد ندارم موهام بلند تر از يه حدي شده باشه به خاطر همين اصن نميدونستم اين موها رو چطوري بايد جمع كرد!
كلافه دنبال يه شيئ ميله اي شكل براي بستن اين موهاي بلند گشتم تا زيرم گير نكنه از خواب بيدارم كنه
با قلمي كه لاي يه دفتر بود روي ميز برخورد كردم سريع برداشتمش و موهام رو دورش چرخوندم و فرو بردم بين ريشه هاي موم تا محكم باشه و از هم باز نشه
سرم رو روي بالشت گذاشتم و آروم آروم به خواب رفتم

Zero time Where stories live. Discover now