•|deja vu🏥

42 13 3
                                    

-خسته شدممم!...تو واقعا داری چی کار میکنی؟!

جان میخواست که جواب دهد اما زبانش نمی چرخید و شاید دلش همکاری نمی کرد!

قبلا همه ی ما قاتل شدیم..
قاتلین سرنوشتی که حتی تقصیر ما هم نبوده..
همه ی ما احمق های فرصت طلب در زیان دست و پا می زدیم تا شاید خدایی وجود داشته باشد!

آره همه ی برداشت هایش از زندگی همین شده بود!..
یک شوخی نامصفانه که در آن فقط خدا می خندید!

به بندگان احمقی که قاتل هیچکس نبودند و خودخوری می کردند..

-اگر اون دکمه رو فشار هم نمی دادم فرقی نمی کرد!..

-چی؟!

ییبو همچنان طبق وعده ای که به خودش داده بود دنبال جان می آمد هر از گاهی حوصله اش چنان سر می رفت که به فکر فرار بیافتد اما همه ی اینها در حد فکر بودند او بدجور دلباخته است!

-میای غذا بخوریم؟!

وقتی دید زمزمه های جان در آن کوچه ی تنگ و کثیف ادامه دارد بدون هیچ مخاطبی برایش نگران شد!

-باشه..

بالاخره بوی گوشت تندی که در کوچه ها می پیچید به دماغ جان رسید و ییبو لبخند بزرگی زد!

-به چیزی فکر نکن جان...الان هر دومون خوشحال هستیم!

دست دور گردن جان انداخت و دو ضربه بر سینه اش زد اما جان نگاهی تیره داشت جوری که در مغز استخوان هایش نفوذی عمیق می کرد

-ییبو..اگر گذشته رو رها کنم انگار خودم رو رها کردم..باید درکش کنم..باید هرچی دیدم رو بفهمم تا واقعا این زندگی رو بتونم ادامه بدم..!

همین ها کافی بود که پسرک بدون هیچ برقی از جان جدا شود و خود را تنها ببیند..

-بیا ییبو!

از فکر در آمد و دنبال جان طول کوچه را دوید اما نتوانست از خیر حرف های جان بگذرد..
اون عجیب شده..خیلی عجیب!

****

حق با مغز همه چیزدان‌اش بود!..

جان آنچنان عجیب شده بود که در حین مستی برای مرگ او گریه می کرد!

-جان گا من حالم خوبه..

-نه..نه..تو ییبو نیستی!

مثل بچه های پنج ساله گوشه ی خیابان نشست و به ماشین های در حال گذر خیره شد البته اگر اشک هایش سد نمی شدند

-ییبو ی من..ییبو..دستش خونیه..اون ترسیده..اون گریه می کرد..تو نیستی..

ییبو به سختی آب دهان تلخش را قورت داد و جلوی چشمان جان بر زمین زانو زد

-بهم بگو ییبو ی تو چه جوریه؟!..اون باهات چیکار کرده؟!

یک ضرب المثل قدیمی می گوید مستی و راستی!..
ولی جملات تکه تکه ای که با سوز از قلب او بیرون می چکیدند بیشترشبیه یک زندگی در جهان موازی برای ییبو بود..
مثل یک دژاوو..
انگار خودش نیز دست های سفیدش را باور نمی کند!

انگار قبلا کاری کرده که غباری بزرگ بر دلش نشانده و نفس هایش را چرکین کرده است!

حتی از مدت ها حس می کرد بلند شدن از این زمین برایش اندازه ی تبدیل مرگ به زندگی سخت است!

-پس من خودم رو کشتم که تو زنده بمونی..؟!

-تو..نه..تو خودت رو نکشتی..

انگشت اشاره اش را بالا آورد و بر سینه ی ییبو کوبید

-قلب من..اینجاست...و تو کشتیش..من رو کشتی..

هر یک تکه که جلو می رفت بیشتر و بیشتر بر روح ییبو سوزن می زد و در آخر همانجا بیهوش شد

-وقتی بهوش بیای دعوام می کنی ولی ارزشش رو داشت..

دست زیر زانوها و شانه ی جان برد و به زور تاکسی ای را پیدا کرد که آنها را به خانه برساند!

****

الان باید بزرگترین نگرانی اش موتور جامانده اش باشد اما..نمی دانست چرا نگران است!

اگر بخواهید به خودتان توضیحی بدهید تلاش شما بی حاصل است و تغییرهای بی سر و تهی نصیب شما خواهد شد!

درست مثل اینکه انسان دایره المعارف بزرگی از عشق را بخواند بدون اینکه تاحالا عاشق شده باشد!

نمی توانم بگویم چه چیزی را گم کرده ام و از امشب با دیدن چهره ی آرام جان با خودم فکر کردم که قرار نیست پاپیچ گذشته یا حتی تکه ای از خودم باشم!

-عشق رو نمیشه تحمیل کرد ولی ترمیم شدنش امکان پذیره!

به همین آسانی ضربان قلب آرومت را شمردم و قول دادم که قرار نیست دوباره اشک های عشق قبلی مون رو بریزی:)

تخت برای من بود ولی نمی توانستم جرعت کنم کنارش بر تخت قرار بگیرم تنها کاری که انجام دادم در آوردن جوراب ها و لباس رویی اش بود تا راحت تر بخوابد

-شبت بخیر...

لب هایم در این فاصله می سوختند و می لرزیدند..

عشق احساسی است ورای وسوسه ها..

عشقی که عاشق را کور و کر کند به درد هیچ زندگی ای نمی خورد و ییبو با یک لبخند جان را تنها گذاشت

آره عشق ورای یک حس درامایی است!

****

سرم درد می کرد..بدنم کرخت شده بود...
حتی چشم هایم سیاه و سفید می شد..

و با این حال میتونستم بگم بهترین روزم را شروع کردم!

معمولا با همچین شروعی غر می زدم و غمگین تر از قبل می شدم اما این بار فقط به اتاقی که در آن بودم دقت کردم

پوسترهای پیست موتور و بوی بند های خفن و غربی اولین ویژگی چشم جذب کن بود!

و بعد می رسیدی به طاقچه ای که با عروسک و لوگوهای ریز و درشت به اشکال مختلف تزیین شده حتی به روی میز تحریر هم ادامه داشتند

اینجا اتاق ییبو بود و او آهی کشید که قبلا به اینجا نیامده است!

-بیدار شدی؟!..سرت درد میکنه؟!

همونجور که به تابلوی خانوادگی ییبو نگاه می کرد سری به معنای نه تکان داد که نباید انجام می داد!

دو دستی سرش را گرفت و سعی کرد بر روی دو پا سرپا بماند خوشبختانه ییبو خیلی زود کمکش کرد بر روی تخت برگردد و بنشیند.

+من خوبم..

ییبو بدون توجه به او کاسه سوپ را جلوی جان گذاشت و لبخند بزرگ و درخشانی زد..

کمی شبیه به لبخند گمشده اش بود..

ناخودآگاه از این خنده ی اشنا و پاک خندید و دستی بر لب های قرمز ییبو کشید

+و فکر کنم حال تو خیلی خوبه..

-چرا نباشم؟!..تو اینجایی..چی بهتر از این؟!

سعی می کرد به هرجای اتاق نگاه کند غیر از چشم های گیرای جان اما نتوانست و دوباره گرفتار آن حلقه ها شد!

جان قصد نداشت از نوازش لب هایش دست بکشد و تمام بدنش التماس می کردند که دست نکشد..

جان نمی توانست جلوی واکنش های خاص ییبو و لرزش هایش بی هیچ ریکشنی باقی بماند..
جلوی عشق ساکت ماندن غیر ممکن به نظر می رسد!

اما بسیاری از اوقات خودمان را سزاوار و لایق اتفاقات خوبی که برای ما رخ می دهند نمی دانیم..

-میشه ببوسمت جان..؟!

آنها را نمی پذیریم برای اینکه پذیرفتن آنها به ما این احساس را القا می کند که گویا در حال بدهکار شدن برخی چیزها به خداوند هستیم!

+باید برم..

***

ما افرادی نگران در رفتار کردن...انجام دادن...تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم!

همیشه و همیشه سعی در طرح ریزی چیزی..خاتمه ی چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم!

انسان هوشمند در تلاش است که واقعا هوشمندانه از زمان خود استفاده کند..

احساسات را دور بیاندازد..

و به کل زندگی کردن را فراموش کند!

و جان از این قاعده ی دنیای مدرن استثنا نبود فقط عشق را تجربه کرده بود!

همان حس جادویی که باعث هر ازچند گاهی از حرکت باز ایستادن..
از خود خارج شدن و در مقابل جهان زانو زدن است!..

بدون درخواست چیزی..
بدون تفکر و حتی بی تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که مارا در برگرفته است زندگی کردن!

مطالعات زیادی در زمینه ی عشق اتجام داده بود ولی اخر سر فهمید که به درد عشق نمی خورد چون این پدیده علمی نبود!

عشق به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد خود به تنهایی دنیایی است!

دنیایی که یا داخل آن هستی در آتشش..

𝐌𝐮𝐫𝐝𝐞𝐫𝐞𝐫𝐬 𝐖𝐨𝐫𝐥𝐝 (دنیای قاتلان🥀)Where stories live. Discover now