"6"

143 60 2
                                    

و من .. هنگام طلوع خورشید در جایگاهم خواهم بود
روشنایی را همراه با خود پدیدار میسازم و تاریکی را میشکافم
همان گونه که پادشاهی ام را پس گرفتم
تو را نیز بدست می اورم

        ________________________________

نگران بود .. درست مثل بچه ای که گم شده و توی خلع فرو رفته
ترسیده بود .. مثل کسی که توی خونه ارواح گیر کرده
و ناراحت بود .. بطوری که نمیتونست نفس بکشه
سهون مدام راه میرفت و دست هاشو بهم میمالید تا استرسش کم بشه .. از زمان رفتن کای چندین دقیقه میگذشت، شمارشش از دسش در رفته بودو از این بی‌قرار تر نمیشد
نفس  عمیقی کشید و سمت مایکل برگشت
- چند دقیقه شده ..؟
• برای بار هشتم قربان .. هنوز 10 دقیقه نشده
سهون که حالا کلافه تر شده بود با حرص قدماشو بلندتر برداشت و اینبار دستاشو توی جیب شلوارش جا داد
فاک بهش .. چرا انقدر نگران بود؟ اصلا مگه مهمه که سر کای چی میاد؟
مکثی کرد و لبشو گزید .. مهم بود
حداقل برای سهون مهم بود، خیلی وقته که مهم بود
ولی سوال اصلی اینجا بود .. چرا مهمه؟
برای کای که اهمیتی نداره
البته .. شاید، مگه نه؟
شاید کایم اهمیت میداد .. به سهون!
سرنوشت مزخرفه .. کی فکرشو میکرد سهون توی این شرایط مرگبار و مزخرف به فکر کایی باشه که معلوم نیست چی تو سرشه و الان کجاست .. اون مرد کله شقیه و ممکنه هر بلایی سر خودش بیاره
البته .. اون میتونه از خودش مراقبت کنه

با قطره های سرخی که روی صورتش فرود اومد، ترسش بیشتر شد و لرزید
پس .. کای کجاست؟
• باید بریم .. 15 دقیقه گذشته
تیر خلاص زده شد و سهون ... اون حال خوبی نداشت
-  نه .. باید صبر کنیم تا اونم بیاد
• خودش گفت بریم .. نمیتونی جون هممونو بخاطر اون احمق به خطر بندازی
• خفه شو مایکل .. بعنوان کاپیتانت .. بهت دستور می ..
با چیزی که توی صورتش پاشیده شد چشماشو بست و ترجیح داد چند ثانیه بسته نگهشون داره
بوی اهن حس میکرد، شایدم اشتباه حس کرده بود پلی
وقتی چشماشو باز کرد، جنازه مایکل و با تیری توی گلوش دید
نمیتونست تکون بخوره و گیج بود
الان .. شاهد مرگ یکی از خدمش بود؟ این ترسناکه .. خیلی خیلی ترسناک
_ کاپیتان ..
بعد از شنیدن صدای ویلیام، رشته افکارش پاره شدو چندبار پلک زد
-  چ .. چی شده؟
_ پشت سرتون .....
ویلیام گفت و روی چند قدم عقب رفت
و ما سهونی رو داشتیم که با دیدن گروهی از ادمایی که حتی یه گرم گوشت به بدنشون اویزون نبود، خشکش زده بود. اینجا دیگه چه جهنم دره ای بود؟ چرا فقط کای نمی اومد تا بتونن از این کابوس نجات پیدا کنن؟
همونطوری که عقب عقب میرفت دستش ناخواسته روی خنجر کوچیکی که به کمرش بسته شده بود رفت و توی خنجرو توی دستاش فشرد
این لعنتی .. همش تقصیر خودش بود
اگه الکی رئیس بازی در نمی اورد و به این جزیره نمی اومد .. مایکل الان زنده بود و کای؟
اون الان پیشش بود
با ترسی که حالا افزایش پیدا کرده بود .. عقب میرفت و فکر میکرد
تا کجا میتونست عقب بره؟ بلاخره که باید می ایستاد .. مگه نه؟
فرار میکرد  .... نه سهون میموند
تا جایی که میتونست منتظر میموند تا اون دیوونه کله شق .. بیاد و بهش بگه چیکار کنه
ولی اگه هیچوقت برنمیگشت چی ..؟
بیخیال .. فکرشم مزخرفه بود
کای همیشه یه راهی پیدا میکرد .. همیشه
اون اسکلتای مزخرف حالا نزدیک تر اومده بودن و میشد بوی تعفن جسد رو از اون فاصله احساس کرد
باید .. میرفتن
اینجا موندن خطرناک بود .. برای همه
سهون دلش نمیخواست توی این سن بمیره .. اما از طرفی ..کای رو چیکار میکرد؟
اون باید صبر میکرد ..صبر میکرد؟
ولی کای گفته بود که برید .. بعلاوه اینکه اگه اون جای سهون بود میموند؟
نه فکر نکنم
پس سهون نباید میموند .. هنوز کلی کار داشت .. میرفت حتی اگه قرار بود کل عمرش رو با وجود عذاب وجدان بگذرونه
اون میرفت!
سمت رافائل و ویلیام برگشت
- برمیگردیم به کشتی .. زود باشید
با دیدن لشکر دیگه ای از اون مرده های متحرک پشت سرشون، بزاقشو به سختی قورت داد و اینبار هفت تیرشو بیرون کشید
با تردید نشونه گرفت .. میترسید
به یکیشون شلیک کرد، اون میترسید ولی هیچ بلایی سر اون موجود نیومد .. حتی تکونم نخورد .. هیچکدومشون تکون نخوردن
چند ثانیه سکوت همه جارو گرفت
تا اینکه صدای خنده موجود اسکلتی بلند شد و مثل حیوون های وحشی سمت ستون حرکت کرد  ..
سهون میترسید .. میترسید .. میترسید .. اون لعنتی میترسید
به قدری ترسش زیاد بود که حتی نمیتونست تکون بخوره
موجود اسکلتی بدون ذره‌ای تردید روی سهون پرید و دندون های زرو و پوسیدشو، تو بازوی بی گناه سهون فرو کرد و طولی نکشید که خون از بازوش سرازیر شد
توی این شرایط .. شدت بارون بیشتر شده بود و سهون خیس شدنش با خونو به وضوح حس میکرد
اما موجود اسکلتی دست بردار نبود .. با فشردن بیشتر دندون هاش درد بیشتری رو به سهون هدیه کرد
و سهون .. فقط تونست پلکاشو روی هم فشار بده و داد بزنه
منتظر بود ..
منتظر درد بیشتر
درد خیلی خیلی بیشتر ..
شاید چیزی شبیه تیکه تیکه شدن یا .. قطع عضو؟
اما با حس خارج شدن دندونا از بازوش، با تردید چشماشو باز کرد و با دیدن کای ..
حس جدیدی بهش منتقل شد که ترس یا همچین چیزی نبود
کای بعلاوه یه صندوقچه، یه کاغذ پوسیده و قدیمی همراهش داشت
کادو تو جیبش جا داد و صندوقچه رو سمت ویلیام پرت کرد
+ بگیرش .. زود باشید باید بریم
قدم های کوتاه و لرزون سهون حالا یکم بلند تر شده بود و محکم تر روی زمین فرود می اومد
کای بود که جلوی همشون حرکت میکرد
تقریبا به ساحل رسیده بودن و از شدت بارون، خیس خیس بودن
یه مقداری ام خیس خونی .. یا خیس قرمز؟
سهون نمیدونست اسمشو چی بزاره .. پس ترجیح داد بیخیال اسمش بشه و به راهش ادامه بده
میشد نگرانی رو از چهره همشون حس کرد .. این چیز خوبی نبود
با اینکه تقریبا پایان راه بودن هنوزم میترسیدن و صدای تکون خوردن استخونای پوسیده رو میشنیدن، و این به کمتر کردن ترسشون کمک نمیکرد
با شنیدن صدای کوچیکی، همشون بعد از چند دقیقه ایسادن و به عقب نگاه کردن
خون .. خون بیشتر
و جنازه‌ی رافائلی که به طرز دردناکی زیر دندونای چندتا از اسکلتای پوسیده، در مرز نابودی بود
سهون نمیدونست چه واکنشی نشون بده و تقریبا خشکش زده بود
جوری خشکش زده بود که انگار سالهاست همونجا وایساده
وایساده و نگاه میکنه .. به چیزی که خودش مقصرشه
با کشیده شدن دستش، به سختی چند قدم برداشت و بی حسی مطلق توی اون لحظه .. به راه رفتنش ادامه داد
طولی نکشید که به قایق چوبی لب ساحل رسیدن و با نشستن سهون، کای و ویلیام شروع به پارو زدن کردن
هیچ حرفی زده نمیشد و سکوت، تنها چیزی بود که حکمرانی میکرد
اما این بار، بر خلاف همیشه صدای سهون بود که سکوتو شکست
- چرا .. اینجوری شد؟
لبخند تلخی رو لبای کای نشست، توضیح دادنش برای کسی که به این وضعیت عادت کرده راحت بود
+ بیخیال کاپیتان .. باید قوی تر از اینا باشی
کای عادت کرده بود .. اما هنوزم براش سخت بود
خیلی سخت .. انگاری که، دارن تجزیش میکنن
اما با این وجود .. جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
- هستم .. ولی 
بقیه حرفشو خورد، گویا زیادی درناک بود و نمیخواست چیزی بروز بده
+ این بخشی از زندگی ماست سهون .. دیدن مرگ .. خون .. و از دست دادن حیات اطرافیانمون، باید باهاش کنار بیای یه دزد دریایی بدون عذاب وجدان، ازاده چون ما چیزی به اسم شرافت توی وجودمون نداریم چون مایه ننگ میشه .. و مهم تر از اون شرافت واسه ما بدبختی میاره .. برای مثال، اگه من شرافتمند بودم باید برای نجات رافائل خودمو فدا میکردم و بنگ
خودشو جلو کشید
+ الان کیم کایی وجود نداشت
با تموم شدن حرف کای، جلوی مروارید سیاه قرار گرفتن
اول ویلیام بالا رفت، بعد سهون و کای
کای درحالی که خودشو بالا میکشید، نیشخندی رو لباش شکل گرفت و با وارد شدن به کشتی و دیدن هرج و مرج ایجاد شده نیشخندش بزرگتر هم شد
سهون، دوباره خشکش زد اما خوشبختانه با چند بار پلک زدن به خودش اومد و چند قدم جلو رفت
اما کای، لب پایینیشو لیسید و زیر لب زمزمه کرد
+ دیر کردی .. لئوناردو
هفت تیرشو بیرون کشید و سمت مرکز عرشه حرکت کرد

༄ 𝖱𝖤𝖣 𝖨𝖭𝖪 Where stories live. Discover now