Middle of the night - 1 : 2

195 40 1
                                    

پسر جوون معذب و کمی وحشت زده توی جاش جابجا شد
دسترچه توی دستشو فشرد و گفت
_مشکلی پیش اومده آقا؟
تهیونگ اما بی توجه به هرچیزی
حتی قدرت کنترل کردن ضربان سرسام آور قلبشو هم نداشت
و به چهره پسر زل زده بود
چشم های مشکی
بینی ای که همیشه باعث شوخی هاش بود
گونه های استخونیش
لب های باریک و صورتی رنگش
و حتی اون خال لعنتی زیر لب
چطور ممکن بود؟!
چرا باید اینهمه شباهت وجود داشته باشه؟!
این یه تناسخ بود؟!
پسر که نگران بود روز اول کاریشو خراب کنه
و وحشت زده بود که انگار اشتباهی انجام داده یه قدم عقب رفت
تا بتونه از فرد دیگه ای کمک بخواد
اما تهیونگ به خودش اومد
چندبار پلک زد
چشم هاش میسوخت از تمرکز زیاد و پلک نزدن
کف دستشو بالا برد و گفت :
_اوه منو ببخش ... تو شبیه یه ... تو شباهت زیادی با یه آشنای قدیمی من داری ... کمی شوکه شدم ...
بازهم نگاهش کرد چندبار پلک زد
_خدای من تو خیلی شبیهشی ...
_خیلی متاسفم آقا
پسر خیلی سریع به زبونش آورد
انگار متهم اصلی این اتفاق بود
تهیونگ که حالا از معذب کردنش ناراحت بود لبخندی زد و گفت
_من متاسفم پسر جون حتما ترسوندمت آره؟!
حتی نمیتونست یک ثانیه نگاهشو از چهره پسر برداره
پسر جوون لبخندی زد
_روز اول کاریمه ... فکر کردم توی دردسر افتادم
_منو ببخش که باعث وحشتت شدم ... گفتی جونیور رفته؟
_بله آقا رفته مکزیک برای تعطیلات
تهیونگ اهانی کرد و گفت
_من یه لاته و کروسان میخورم ... ممنون
پسر سریع نوشت
و چند ثانیه بعد سمت پیشخوان رفت و فنجون مشکی رو‌برداشت
تهیونگ بالاخره نگاهشو برگردوند تا بیشتر از این اون بیچاره رو معذب نکنه اما این شباهت چطور ممکن بود؟!
شباهت ظاهری ، شباهت صدا و حتی لباس های توی تنش
_اوه جونگکوک تو بالاخره از من یه دیوونه ساختی ...
موبایلشو برداشت
حتی نمیدونست باید نوشتنو دوباره از کجا شروع کنه
موبایلو خاموش کرد و روی میز گذاشت
کلافه بود
برگشت
حرکات پسر رو زیر نظر گرفت
پسر در حال درست کردن قهوه و صحبت با پسر جوون دیگه ای بود
_چطور میتونه انقدر شبیهش باشه اما خودش نباشه ؟!
با خودش زمزمه کرد
پسر جوون با خنده ای که باعثش حرف پسر مو بلوند کناریش بود
سرشو بلند کرد
نگاهش به تهیونگ تلاقی کرد
هول کرده لبخندی زد
و دوباره مشغول همزدن شیر شد
تهیونگ وحشت زده از خنده های پسر سرشو برگردوند
این خنده ها ...
چند دقیقه بعد
فنجان مشکی لته
شکر قهوه ای
و کروسان داغی که ازش بخار بلند میشد روبروش قرار گرفت
تشکری کرد و با تمام تلاشش تونست که دوباره به پسر خیره نشه
تا معذبش نکنه
حتی اشتهایی هم دیگه به این خوراکی هرروزه خودش نداشت
"لعنتی"
بعد از بیست و سه سال دوباره تمام خاطرات به اون هجوم آورده بودن
تمام خاطرات شیرین و غمگینش در کنار جونگکوک
تمام خنده ها ، دعوا ها و سکس ها ...
شقیقه اش تیری کشید
با دست کشیدن روی سینه اش متوجه شد که کتش رو توی تنش نداره و قرص های مسکن جایی توی ماشین جا موندن
کلافه نفسشو فوت کرد
چشم هاشو بست و سرشو فشار
با صدای برخوردی سرشو‌بلند کرد
لیوان آب با برش نازک لیمویی که لبه اش بود
جلوی چشم هاش قرار داشت
پسر جوون براش یه لیوان آب آورده بود؟
متوجه حال خرابش بود؟!
_فکر میکنم ناخواسته شمارو یاد چیزی انداختم که انقدر بهمتون ریخته ...
تهیونگ لیوان آب رو برداشت تا نیمه سر کشید
_فراموش نشده بود که به یادم بیاد ...
به روی صورت متعجب پسر لبخندی زد
_خودتو ناراحت نکن این داستان برای بیست و سه سال پیشه و بیشتر تقصیر خودمه که هنوز اینجوری بهم میریزم
پسر جوون اخمی کرد و سریع و نسنجیده گفت:
_آدمای عاشق تقصیری ندارن
تهیونگ اینبارخندید
_از کجا میدونی که این مربوط به عشق بوده؟
پسر جوون صندلی ای از میز بغلی برداشت
با فاصله کمی سر میز کوچک تک نفره نشست
_خب مطمئنا به خاطر یه دوست معمولی ، یه برادر یا فامیل کسی اینجوری بهم نمیریزه مگراینکه پای علاقه وسط باشه..!
تهیونگ سری تکون داد
_حق با توعه
لیوان لته رو برداشت
کمی نوشید
_پس شما از مشتری های همیشگی جونیور هستین؟؟
_اره تقریبا پنج سالی میشه که هرروز بعد از تدریسم یا زندگی روزمره ام میام اینجا آرامش خاصی بهم میده
_امیدوارم که من باعث نشم که شما از اینجا دور بشین ...
تهیونگ دوباره نگاهش کرد
چشم های مشکی گرد و درشت پسر همون هایی بودن که جونگکوکی خودش داشت با مژه های پر پشت سیاه ...
بهشون خیره شد
لبخندی زد که معنای غم و درماندگی میداد که پسر جوون کاملا اونو متوجه شد
با صدای بم و گرفته ای گفت
_برعکس باعث میشی دلم بخواد همیشه اینجا باشم ...
......

Middle of the night - نیمه شب Donde viven las historias. Descúbrelo ahora