What once was

95 19 55
                                    

[Hyunsung]

¤Angest/Fluff/Romance

Words : 4268

[آهنگای پیشنهادی بالای هر تیکه از داستان گذاشتم ، واسه حس بهترش میتونین پلی کنین]

⋆。˚ ☁︎ ˚。⋆。

[What once was]

هوای گرم تابستونی و صدای پنکه
پنجره های باز و یخ های توی حصار شیشه ای لیوان درحال آب شدن

+ عاههه امروز خیلی خسته شدممم

پسر سرزنده‌ی خونه بلند گفت و خودش رو روی تن دوست‌پسرش انداخت
دیگری که محو کتاب بود ، با این حرکت اخماشو تو هم کشید و سعی کرد موهای خیس پسر رو از سینه‌ش فاصله بده

× برو اونطرف‌تر بخواب جیسونگ ، گرمه !

+ گرم هم نباشه تو بازم منو به آغوشت راه نمیدی!
چخبره اینجا ؟ این شبیه اون اولا نیست !

× سیریسلی جیسونگ؟ واسه یه بغل چی داری میگی!

جیسونگ مثل اینکه چیزی فهمیده باشه سرشو تکون داد و از روی زمین بلند شد و ایستاد

+ تو درست میگی ، همش واسه یه بغل ؟ مینهو من دو سال و نیمه دارم با این رفتارهای ناخوشایند کنار میام به امید اینکه حداقل فردا بهتر از روز قبل میشه !
یکم احساس نیازه ! بهم بگو واسه چی اینجایی؟؟
دلیل تو چیه ؟ مثل من این چند سال عاشقی کردی یا تنها احمقِ اینجا من بودم ؟
فقط میدونی چیه ؟ من قلبم دیگه توان تحمل یه ضربه‌ی دیگه رو نداره مینهو ! فقط یه ترک دیگه و اون وقت تمامش پودر میشه !
من دوستت داشتم ولی تو چی ؟ تاحالا عمیقا بهش فکر کردی ؟ من .. فقط میدونم که دیگه نمیتونم! همه کاری کردم ولی درست نشد
متاسفم ولی راهِ من اینجا دیگه از تو جدا میشه
ممنونم بخاطر تموم کارهایی که واسم کردی و نکردی! برات چیزای خوب رو آرزو میکنم مینهو !

پسر بزرگتر که انگار توانایی حرف زدن در لحظه ازش صلب شده باشه ، مبهوت به شخص رنجور رو به روش خیره شده بود
اصلا چی داشت که بگه ؟
ذهنش مدام پر و خالی میشد از خاطرات و حرف ها و فکرهای مختلف

نیاز داشت بهشون خوب فکر کنه تا بعد بتونه تصمیم بگیره ولی اینبار پسرکوچکتر جدی بود
طوری که با بغض وسایلش رو تند تند توی ساکش روی هم روی هم میگذاشت و آب بینیش رو بالا میکشید

"چی شد که کار به اینجا کشید ؟ نکنه از شدت گرما دارم توهم میزنم ؟؟ چه اتفاقی داره میوفته؟!"

سوالاتی بودن که خیلی زود باقی افکار مینهو رو ساکت کردن و بالاخره مغزش دستور تکون خوردن بهش داد
به سرعت از جا بلند شد و سمت جیسونگ حجوم برد و دست هاشو میون دست‌های خودش که حالا از استرس و شوک سرد شده بودن گرفت
با مردمک‌های گشاد شده و چشم هایی که میلرزید توی صورت پسر دنبال نشونه‌ای از شوخی میگشت  به امید اینکه شاید مثل همیشه داره سر به سرش میذاره تا توجه بگیره و کمی بخنده
اما...اما نه
هیچ چیز جز ناراحتی محض و لایه‌ی براق اشک توی چشمای پسر ندید

What once wasWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu