Part 20

88 15 10
                                    

تا وقتی برگردیم به سمت ماشین، دستش همچنان تو دستم بود. کیم ته‌هیونگ داشت خیلی چیزها رو برای اولین بار برای من رقم می‌زد، همین الان برای اولین بار دلم خواست در قلب یه نفر رو باز کنم و برم داخل تا زودتر به دلش بشینم.

تازه آماده حرکت شده بودم که صدای بم‌اش رو بین صدای روشن شدن موتور ماشین شنیدم.

- جادو رو باور داری؟

سرمو بالا و پایین کردم و گفتم: «یه لحظاتی هستن که مثل جادو میمونن... پس جادو باید واقعی باشه»

داشتم به تصویر چند ماه قبلش زیر بارون جلوی خونه‌مون فکر میکردم، طوری که بر خلاف پریشونس من زیر قطرات بارون مثل خورشید توی یه آسمون صاف می‌درخشید، حالا که بهش فکر میکنم اون لحظه بین قطره‌های بارون رنگین کمون رو دیدم. اون لحظه نمی تونست چیزی غیر از جادو باشه.

صداش دوباره تلخ شده بود: «منم باورش داشتم... همیشه باور داشتم یه در جادویی به روم باز میشه، باور داشتم خدا میتونه جادو کنه فقط کافیه باورش کنم و اگه پسر خوبی باشم یه جایی یه سرزمین جادویی قراره تمام آرزوهام رو برآورده کنه، بزرگتر که شدم فهمیدم اسم اون سرزمین موعود بهشته... جادویی وجود نداره و من هیچ وقت قرار نیست واردش بشم...»

حرفش قلبم رو به درد آورد با این که احتمالا از جوابی که میداد خوشم نمیومد ازش پرسیدم: «برای چی؟»

لبخندی زد و گفت: «چون پسر خوبی نبودم و قرار هم نیست باشم.»

خودم بهشت رو برات میسازم، جمله ای بود که میخواستم بگم اما من چی داشتم. فقط عشق... یه عشق چند ماهه که توی بارون‌ تابستونی جوونه زده بود و حالا حالاها جا داشت تا رشد کنه. بهش فکر کردم من اصلا به بهشت باور داشتم‌؟ دوست داشت کیم ته‌هیونگ حس بهشت رو داشت اما همون دوست داشتن حکم تبعیدم به جهنم می‌شد. چطور بحث‌مون بعد از یه قرار شیرین به این موضوع کشیده شده بود.

سکوت بدون این که عذاب آور باشه تا رسیدن به مزرعه جو داخل ماشین رو آروم نگه داشت. تقریبا عصر شده بود و خبری از سوکجین نبود. ته‌هیونگ رفت تا دوش بگیره و استراحت کنه. منم باید همین کار رو میکردم، ولی قلبم هنوز درد میکرد، ذهنم هنوز درگیر صحبت آخرمون بود.

درست همون طور که از یه نویسنده انتظار می‌رفت، کیم ته‌هیونگ خوب بلد بود با کلمات ذهن آدم رو به بازی بگیره. ولی فرقی نداشت حتی اگه به بهش راهم ندن برام مهم نبود. تو این لحظه میخواستم عاشق باشم، میخواستم در جادویی رو به بهشت خودم باز کنم نه بهشت موعود خدا، جهنم میتونه برام صبر کنه.

با بالا رفتن ناگهانی میزان جراتم تا جلوی اتاق کیم ته هیونگ رفته بودم، دستم مشت شده بود تا روی در بکوبه. اما شجاعتم به همون سرعت پدیدار شدنش محو شد. میخواستم چی کار کنم؟ چی تو سرم منو تا اونجا کشونده بود؟ هیچ ایده‌ای نداشتم.

نفس عمیقی کشیدم و مسیر رو به سمت اتاق خودم کج کردم، شاید بعد از یه دوش عقلم برمیگشت سر جاش.

نه فایده‌ای نداشت ذهنم حالا حتی بیشتر از قبل درگیر افکارِ گره خورده به کیم ته‌هیونگ بود. هر چقدر نزدیکتر داشته باشمش بیشتر از قبل میخوام بهش نزدیک بشم و این منو دیوونه کرده بود. حتی اگه بعد از یه مدت اینجا موندن رابطه‌ی ما جواب میداد و ته‌هیونگ فکر مرگ رو کنار میذاشت میتونستم به خونواده‌م توضیحی بدم؟ تردید مثل خوره به جونم افتاد، پارک جیمین از کجا مطمئنی که میتونی کاری کنی که به خاطرت زندگی کنه؟

لعنت بهش ذهنم دیگه بیشتر از این کشش نداشت، دوباره تو یه چشم بهم زدن جلوی در اتاقش بودم. این بار قبل از این که دوباره بهش فکر کنم مشتم در رو کوبیده بود. از اونجایی که دوباره شجاعتم رو از دست داده بودم. با این وجود یه هیولا توی وجودم رم کرده بود و من جلوش مثل یه پسربچه بودم.

در باز شد و ذهنم رو خالی کرد. این عطش شاید یه ساعت دیگه می خوابید، یه روز دیگه خاطره میشد و یه فصل بعد فراموشش می کردم. اما حالا همین یه کار آرومم می‌کرد.

- تو چه حسی بهم داری؟

چشمای بازش میگفت مسلما جا خورده، پلکی زد و گفت: «منظورت چیه؟»

دیگه مطمئن بودم چشمام پر از اشک شده بود و اگه لب‌هام رو از هم باز میکردم روی صورتم سرازیر میشدن. شاید لبخندش باید برام اطمینان خاطر می‌شد اما انگار کیم ته‌هیونگ استاد لبخندهای نمایشی بود. بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت پرسید: «چیزی شده جیمین؟»

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: «فقط بهم بگو من برات ارزش زنده موندن رو دارم؟»

لبخندی پر از غم روی صورتش نشست و گوشه لب‌هاش رو بالا برد. دست راستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت: «پارک جیمین، همین الانش هم به خاطر تو زنده‌ام. حتما لازمه بگمش؟»

- بگو دوستم داری.

قبل از این که ذهنم مفهوم جمله رو پردازش کنه از افکار بیرون پریده بود و کیم ته‌هیونگ داشت بهم می‌خندید. بین خنده‌های یهوییش چشماش خیس شد و جایی بین گریه و خنده گفت: «دوستت دارم.»

دستام رو بالا برد تا قاب صورتش کنم و گفتم: «بیخیال بهشتِ خدا میشی؟»

- خیلی وقته بیخیالش شدم.

بالاخره به زبون آوردمش: «پس بذار خودمون بهشت رو بسازیم.»

دیگه منتظر تایید یا حرفی نموندم و لب‌های خیس اشک آلودش رو بوسیدم. قبلا هم بوسیده بودمش اما این دفعه فرق میکرد، کیم ته‌هیونگ بی حرکت نبود، اون هم داشت منو می بوسید. بوسه‌ی معصومانه‌مون کم کم داشت بین افکار گناه آلودمون گم می‌شد و دستام انگار روی بدن کیم ته‌هیونگ دنبال یه در جادویی به قلبش باشن سریعتر از ذهنم مشغول حرکت بودن.


سلام، این بار سریع برگشتم ولی بازم پارت کوتاهه😅
هیچ حس خوبی نسبت به روند داستان ندارم... میشه بگید نظر شما چیه؟ مسیر داستان و لحن راوی‌ها رو دوست دارین؟

YOU; Sprout | MinVWhere stories live. Discover now