part 3

137 47 10
                                    

پارت سوم:

ییبو در حالیکه یواشکی پشت ماشین میرفت و حواسش بود تا ژان متوجهش نشه با صدای آروم با فرد پشت گوشی صحبت کرد.

" یوبین عوضی قرار بود مثلا چرخ ماشینو خراب کنی نه اینکه جی پی اسو بپکونی که گم شیم تو جنگل."

"ییبو واقعا که احمقی. اون جنگلی که شما توشین همه جاش هم آنتن داره هم اینترنت. تازه لوکیشنتم که روشنه. اتفاقی نمیفته. من گوشی ژانو گذاشتم تو ساک مسافرتیش. الان فک میکنه گوشیشو جا گذاشته توام که اون یکی گوشیتو نشون میدی میگی شارژ نداری. تازه برای احتیاط لاستیکم کم باد کردم که نتونین کلا جایی برین. فردا صبح اون لوکیشنی که گوشیت میده میام دنبالت. توام تو مسیر، پروژه ی مخ زنی و اعترافتو اجرایی کن پسر... اولش بکشونش بزنش به درخت بعدش..."

ییبو با کلافگی گفت: "خفه شو یوبین. حس میکنم تمایلات سادیسمی داری عوضی... اگه فردا ساعت 8 صبح نیای دنبالمون میام دندوناتو تو دهنت خورد میکنم..." و بدون اینکه منتظر شنیدن جواب یوبین باشه گوشی رو خاموش کرد و توی جیب مخفیش توی شلوارش گذاشت.

"گندش بزنن بوبو. نمیدونم چرا جی پی اس بهم ریخته. هر کاری کردم درست نشد. حتی یه گوشی ام دم دست نداریم که با کسی تماس بگیریم. تازه انگار یکی از لاستیکام کم باده. بصورت مسخره ای بنزینم چیزی ازش نمونده. مطمئنم دستیارم گفت بنزین زده." و با خستگی به در ماشین سمت راننده تکیه داد.

ییبو با شنیدن اینکه بنزین هم تموم شده با دندونای بهم فشرده و حرصی گفت: "ای احمق عوضی..."

ژان با تعجب پرسید: "چی گفتی!"

ییبو هل شده گفت: "ها... چیز.. هیچی...  منظورم اینه که امیدوارم اینجا گیر حیوونای احمق عوضی نیفتیم."

"ییبو اینجا جنگل حفاظت شده اس. وحشی ترین چیزی که ممکنه به چشممون بخوره سنجابای وحشیه!"

ییبو احمقانه خندید. "هاهاها... داشتم سر به سرت میذاشتم که کمتر بترسی." و سمت ماشین راه افتاد و کوله پشتیش، که کاملا اتفاقی پر از وسایل پیکنیک و خوراکی بود رو  برداشت و روی پشتش گذاشت و علاوه بر اون کوله ی ژان رو هم برداشت.

ژان با تعجب به کارای ییبو خیره شد و وقتی ییبو در ماشین رو بست با دیدن وسایل پرسید:
"داری چیکار میکنی ییبو!؟"

ییبو در حالیکه روی لباسهای خاکی رنگش رو میتکوند و سعی میکرد خاکهای خیالی رو از روش بتکونه گفت: "ژان گه، نترس من مراقبتم. امشب میریم یه پناهگاه پیدا میکنیم و پناه میگیرم تا سردمون نشه. میدونی که شبا سرده ما باید خودمونو به هر قیمتی که شده گرم نگه داریم. البته مطمئن باش من مسئولتشو به عهده میگیرم."

ژان متعجب به ییبو نزدیک شد. "ییبو حالت خوبه؟!"

با زدن دستش به پیشونی ییبو سعی کرد دمای بدنش رو اندازه بگیره که ییبو سریع عقب پرید.

"گه داری چیکار میکنی؟! معلومه که حالم خوبه! من فقط میخوام ازت مراقبت کنم!"

ژان با اخم گفت: "وانگ ییبو میشه بگی دقیقا چرا باید توی فصل تابستون که در بدترین حالتش دمای هواش 25 درجه میشه سردم بشه؟! و اون چرت و پرتا در مورد مراقبت و اینا... اگه کسی قراره مراقب کسی باشه اون منم نه تو..."

ییبو با بدعنقی گفت: "معلومه که من باید ازت مراقبت کنم گه... چون من تاپم..."

ژان گیج گفت "تاپ!؟"

ییبو چشماش گشاد شد و سریع گفت: "چیز... معلومه دیگه... من آیدل تاپ چینم..."

ژان مشکوک گفت: "آها باشه... بهتره راه بیفتیم... اگه این جاده رو ادامه بدیم احتمالا به روستایی چیزی میرسیم."

ییبو شوکه گفت: "نهههه...."

ژان با تعجب گفت: "نه! چرا نه! فک کردم دوس داری زودتر از اینجا خلاص شی به خاطر حشراتش!!!"

ییبو با چشمای از حدقه در اومده آروم گفت: "گه... این... اینجا حشره داره؟!"

ژان سری تکون داد و برگشت و راه افتاد.
"معلومه احمق جون... اینجا جنگله دیگه... شاید من از حشرات نترسم ولی از جای نیش پشه هاش مطمئنن بدم میاد..."

ییبو با دیدن اینکه ژان داره دور میشه فحشی نثار یوبین و نقشه های مزخرفش کرد و سمت ژان دوید.

"گه صبر کن... منو اینجا جا نذار..."

Want your confession! Where stories live. Discover now