One year

250 17 3
                                    

پارک چانیول۳۲ سالهوقتی اولین بار بکهیون رو دید ۲۶ سال داشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارک چانیول
۳۲ ساله
وقتی اولین بار بکهیون رو دید ۲۶ سال داشت

پارک چانیول۳۲ سالهوقتی اولین بار بکهیون رو دید ۲۶ سال داشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بیون بکهیون
۲۵ ساله
.
.
.

به عکسی که دقیقا یه سال میشد که حتی یک دقیقه ازم جدا نبود نگاه میکنم
با گذشت یه سال تاخوردگی گوشش و جای اشکام روش میتونستن داستان بدترین سال زندگیم رو تعریف کنن
با ریختن قطره اشکی مستقیم روی صورتی داخل عکس که یه روز تنها چیزی بود که میپرستیدم عکس رو تو دستم مچاله میکنم و با پرداخت پول بار بیرون میرم
باید به قولی که به خودم داده بودم عمل میکردم
قولی که هیچوقت فکر نمیکردم واقعا زمان عمل کردنش برسه
شماره سهون رو میگیرم و با برداشتنش قبل اینکه چیزی بگه میگم
+بیارش
قطع میکنم و به زمین خیره میشم
قرار بود خیلی پشیمون بشم
میدونم فردا صبح از خودم متنفر میشم
ولی یه سال وقت دادم
یه سال وقت دادم تا برگرده و بدون فکر کردن به تموم حرفایی که قلبمو بی رحمانه خورد کردن، بدون اهمیت دادن به کارایی که باهام کرده بود تو آغوشم بگیرمش
ولی بکهیونم هیچوقت برنگشت

با نگه داشتن ماشینی مستقیم جلوی پام به خودم میام و بغضم رو قورت میدم
امشب دیگه نباید اشک میریختم
باید دردای قلبمو جبران میکردم و بعد میتونستم بقیه زندگیم رو صرف تموم کردن اشکام کنم
درهای جلو همزمان باز شدن و تنها کسایی که برام مونده بودن از ماشین پیاده شدن
سهون، بهترین دوست و برادرم، کسی که ورود بکهیون به زندگیم و تک تک روزایی که خوشبخت ترین بودم رو دیده بود و با آوار شدن زندگیم روی پاهام نگهم داشت، سمتم اومد و دستش رو روی شونم گذاشت
_چان فکراتو کردی؟ پشیمون نمیشی؟
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و اینو بگم
به زمین نگاه میکنم و زیرلب میگم
+فقط بیارش
لوهان، دوست پسر سهون که موقع رفتن بکهیونم وارد زندگیم شد بی حرف بغلم کرد
_چانیول تو بهتر از این حرفایی خواهش میکنم...اینکارو با خودت نکن
چشمام پر اشک شدن اما سریع با ساعدم پسشون زدم
+کافیه لوهان...این قولیه که به خودم دادم سعی نکن منصرفم کنی..تو خودت دردی که کشیدم رو لحظه به لحظه دیدی
با چشمای غمگینش نگاهم کرد
_آره درست میگی، اگه این کار خشم و دل شکستت رو آروم میکرد با وجود غیر انسانی بودنش سعی نمیکردم جلوتو بگیرم ولی چانی..با اینکار تو بیشتر از اون نابود میشی
چرا فکر میکرد خودم اینا رو نمیدونم؟؟ من لعنتی حتی نمیتونستم به بلایی که قرار بود سر یدونم بیارم فکر کنم اما...
از لوهان فاصله میگیرم و به سمت در برمیگردم و با لحن سردی میگم
+بیارینش داخل تو اتاق بذارینش دستاشم ببندین به تخت
آه پر از تاسف لوهان رو میشنوم ولی بی اهمیت داخل میرم و تو سالن میشینم
آدمایی که آورده بودم منتظر دستورم وایساده بودن
نگاهی به تک تکشون میندازم
داشتم با دستای خودم با دلیل زندگیم اینکارو میکردم
چشمامو میبندم و دستامو مشت میکنم
نباید شک میکردم
با شنیدن صدای لوهان چشمامو باز میکنم
_تو اتاقه
بلند میشم و دستای مشت شدمو به سختی باز میکنم
جلوی آینه میرم و یقه کت چرمم رو صاف میکنم زیرش چیزی تنم نبود و نیازیم نمیدیدم که باشه
به هر حال ظاهرم موقع دیدن فرشته کوچولوم در حال درد کشیدن چه اهمیتی داشت؟
به طرز مسخره ای در تناقض با همین جمله موهامو مرتب میکنم
دنبال لوهان تا اتاق میرم و جلوی در وایمیسم
سهون شونم رو فشرد
_مجبور نیستی انجامش بدی چانیول، اون قول مسخره اهمیتی نداره تو فقط اون موقع عصبانی و دلشکسته بودی
با چشمای خون گرفته نگاهش میکنم
+الان چیم؟ چیزی به غیر از خشم و دلشکستگی و عشقی که به اون لعنتی دارم میبینی؟
بی حرف سرش رو پایین انداخت
میدونستم اونم چقدر از اینجوری دیدنم درد میکشه
دستگیره در رو پایین میکشم
+شماها برید...تا صبح برنمیگردم
به آدمام نگا میکنم
+همینجا صبر میکنید تا صداتون کنم
وارد اتاق تاریک میشم
اولین چیزی که به چشمم خورد جسم کوچیک و لرزون روی تخت بود
همون جسمی که سالها رو همین تخت ساعت‌ها تو بغلم نگهش میداشتم
چشماش با پارچه مشکی بسته شده بودن
دستاش با همون دستبند زمختی که توی اتاق گذاشته بودم به تاج تخت بسته شده بودن
جلو میرم و صدای برخورد کفشام با زمین سکوت اتاق رو میشکنه
انگار که تازه متوجه حضور شخص دیگه شده بود جیغ کشید
_لعنتی شماها کی هستین چی از جونم میخواین پول میخواین؟؟ بهتون میدم فقط ولم کنین خواهش میکنم من باید برم
با شنیدن صدایی که یه سال بود ازش محروم بودم لرزشی رو تو بدنم حس میکنم
بدون این که کلمه ای حرف بزنم جلو میرم
کنار تخت وایمیسم و صورت بی نقصش رو از نظر میگذرونم
اون لبای باریک و شیرین لعنتی!!
لبایی که یه روز رو بدون بوسیدنشون نمیگذروندم و نمیدونستم از کی بود که به مزه نکردنشون عادت کردم
_لعنتی کی هستی..نزدیکم نیا
صدای پسر دوست داشتنیم آمیخته با بغض شده بود
آروم با پشت انگشت روی پوست صاف گونش کشیدم
اونقدر نرم بود که نمیتونستم باور کنم صاحبش با قلبم چیکار کرده
بکهیون از لمسم لرز کوچیکی کرد
دلم میخواست سرمو نزدیک ببرم و لب بالایی بی نقصش رو بین لبام بکشم و مزش کنم اما به سختی خودمو کنترل میکنم و دستمو سمت پارچه‌ی روی چشماش میبرم و به آرومی پایین میکشمش
چشمای بستش سریع باز شدن و تو کمتر از یه ثانیه چهره‌ی وحشت زدش رنگ تعجب گرفت
_چ..چانیول؟
بی حرف تو چشماش نگاه میکنم
یه سال پیش همین موقع بود که آخرین بار به دو تا تیله‌ی موردعلاقم نگاه کردم
در حالی که التماسش میکردم و به پاش افتادم تا اینکارو باهام نکنه
قبل ورود به اتاق اندازه‌ی یه عمر حرف داشتم اما الان هیچی به زبونم نمیومد
_ت..تو چیکار..میکنی چان..یول
نگاهم رو از چشماش میگیرم
برای این اینجا نیاورده بودمش
+این اتاق یادته؟
بکهیون نگاه گیجی به اطرافش انداخت
_منو کجا آوردی..باهام چیکار داری
لکنتش تقریبا از بین رفته بود
پوزخند پر از دردی میزنم
+نبایدم یادت باشه
کسی که تموم زندگیش رو اینجا باخت من بودم نه تو
_نمیفهمم چی میگ...
با صدای دو رگه شدم بلند داد میزنم
+این اتاق لعنتی جاییه که تو ولم کردی
با دست کنار سرش روی تخت میکوبم
+این تخت لعنتی تختیه که روش آخرین بار زیرم رفتی و وقتی من داشتم بدن لعنتیت رو میپرستیدم به این فکر میکردی که بعدش چجوری خوردم کنی و برای همیشه بری
با چشمای ترسیده نگاهم میکرد
بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم با لحن آرومتری ادامه میدم
+از این خونه و مخصوصا این اتاق خوشم میاد برا همین میخوام اون خاطره لعنتی رو با جبران کارت پاک کنم
لبه تخت نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم رو دو طرف یقه بلوزش گذاشتم و یه لحظه بعد صدای پاره شدن پارچه لباس اتاق رو پر کرد
لباس پاره شده رو از تنش کشیدم و رو زمین پرت کردم
_چ..چانیول..ت..تو باهام..چیکار..میکنی..می..میخوای بهم‌..تجاوز..ک..کنی؟
لیوان آب روی میز رو برمیدارم و با قاشق هم میزنم، جلوی لبش میبرم و با بالا آوردن سرش مجبورش میکنم بخوره
+آب بخور بیبی بوی نباید انقد ازم بترسی که
بلند میشم و پارچه ای که قبلا چشماش باهاش بسته شده بود رو دور دهنش میبندم و سفت میکنم
+من دست به بدن لعنتیت نمیزنم
بیرون دادن نفسش که با آرامش همراه بود رو میشنوم و پوزخند میزنم
بلند صدا میکنم
+بیاین تو
در باز شد و ۳ نفر از آدمام وارد شدن و منتظر دستور نگاهم کردن
+کاری که گفتم انجام بدین
یکیشون سمت تخت رفت و مشغول باز کردن شلوار بکهیون شد
رو به روی تخت روی صندلی میشینم
از این زاویه به صورت و تموم کاری که انجام میشد دید داشتم
میتونستم فقط بگم کارشونو بکنن و برم بیرون اما قلبم بهم اجازه نمیداد و فریاد میزد که باید کاری که باهاش میکنی رو ببینی
باید با عشقت درد بکشی
شلوار بکهیون روی زمین پرت شد و صداهای نامفهومی که در میاورد از لای پارچه بیرون اومدن
قطره های عرق روی صورت سرخ شدش نشون میدادن سهون لعنتی واقعا بهترین داروی جنسی که پیدا میشد رو گیر آورده
نفر دوم پاهای بکهیون رو بالا آورد و داخل شکمش جمع کرد
_نگهشون دار
وقتی که ولش کرد و پاهای پسر لجبازم همونطور بالا موندن پوزخندی میزنم
بکهیون هیچوقت به دستور کسی گوش نمیداد
حتی وقتی دستاش رو بالای سرش روی دیوار پین میکردم و با قدرت داخلش میکوبیدم و برام ناله میکرد بهش میگفتم پاهاتو دور کمرم حلقه کن از لج اینکه با لحن دستوری گفتم انجامش نمیداد و پوزیشن رو برای خودش سخت میکرد
همونطور که نگاهش میکردم و توی فکرام بودم با گرد شدن چشماش و جیغ بلندش که از پشت پارچه رد شد و اتاق رو پر کرد به خودم میام
بدون فکر کردن به اینکه خودم دستور رو بهشون داده بودم دستامو مشت میکنم
دوتای دیگه دو طرف پسر ریز جثم بودن و یکی بدنش و دیگری صورتش رو لیس میزدن و گاز میگرفتن
میدونستم بکهیون چقد از خیسی روی صورتش بدش میاد حتی وقتی من فکش رو میمکیدم کلی غر میزد
به اشکای عشق زندگیم هر لحظه با سرعت بیشتری پایین میریختن نگاه میکنم
بهم خیره بود و با صداهای نامفهومی که در میاورد معلوم بود میخواد یه چیزی بگه
+پارچه دهنشو بکش پایین
به مرد اولی اشاره میکنم
_چ.چ..چانیول‌.ترو..تروخدا..کا..کافیه..ن..نمیتونم..التما..ست می..کنم
با چشمای خونین نگاهش کردم
+من همینطوری التماست میکردم بکهیون
هر دفعه...در حالی که خون گریه میکردم التماست میکردم باهام اینکارو نکنی
بلند میشم و جلوتر میرم و مرد اول رو آروم هول میدم تا کارشو تموم کنه
+التماست میکردم توی لعنتی فقط برای من باشی
التماست میکردم خیانت کردن بهم رو تموم کنی
بهت مبگفتم هر کاری ازم بخوای میکنم و تو چی؟؟
خیانتای هر روزت با آدمای مختلف کافی نبودن
حتی همون بودنت رو هم ازم گرفتی
رون سفید پاش رو توی مشتم میگیرم و فشار میدم که چهرش در هم میره
+التماست کردم نری بکهیون
گفتم باشه تحمل میکنم
دیدن عشق زندگیمو زیر آدمای دیگه تحمل میکنم فقط تنهام نذار
چی گفتی؟
منتظر بهش خیره میشم و با نشنیدن جوابی ازش دستمو بالا میارم و با ضرب سیلی ای به رون پاش میزنم که صدای برخورد دستم با پوستش اتاقو پر میکنه
+لعنتی جواب بده چی گفتی؟؟؟
جیغ دردناکی زد و با لکنتی که از ترس و گریه هاش میومد جواب داد
_گ..گفتم نم ..نمیخوا..مت
صدای فریادم بلند میشه
+کاش اینو میگفتی بکهیون کاش اینو میگفتی
مردی که تا به حال سینه هاش رو با حالت چندشی میخورد و گاز میگرفت رو سمت خودم میکشم و بین پاهای بکهیون هول میدم
+سوراخ لعنتیشو پر کن
نباید تا صبح یه لحظه هم خالی بمونه
هرزه کوچولوم باید کل آدمایی که اینجان رو ارضا کنه
با عصبانیت از تخت دور میشم و حلقه فلزی رو از داخل کشو در میارم و دور عضو کوچیک و راست شدش میبندم
+فقط فرقش با اون موقع اینه که اول همه رو ارضا میکنه و بعد برای ارضا شدن خودش التماس میکنه
چشمای بکهیون با شنیدن جملم گرد شدن و با وحشت نگاهم کرد
انگار نمیتونست باور کنه پسری که باهاش مثل یه جواهر شکستنی رفتار میکرد الان اینکارو باهاش بکنه
به نفر سوم اشاره میکنم
+دهنشو پر کن نمیخوام صداشو بشنوم
دستورم رو اطاعت کرد
ضربه های محکم مرد توی حلق پسر باعث ایجاد صدای عجیبی از گلوش میشدن
صداهایی که من هیچوقت نذاشته بودم ایجاد بشن
هیچوقت نمیتونستم به الماس با ارزشم با همچین کاری آسیب بزنم
گلوی با ارزش پسرم نباید با برخورد عضوم بهش اذیت میشد
هر چند خیلی وقتا از صدای گرفته‌ی پسر بعد از گذروندن یه شب دیگه با پسر جدیدی که نمیشناختم نشون میداد اون راجبش اینطوری فکر نمیکنه

One year_Chanbaek Ver.Where stories live. Discover now