دقایقی پیش :
با لبخند شانه به شانهی همسرش وارد بخش جنوبی قصر شد اما لبخندش با دیدن آن موقیت پیش رو ، روی لب هایش ماسید...
قلبش با خشم تپید و اخم هایش در هم گره خوردوانگووک: آنا من میدونم تو میخوای انتقام غرور از دست رفته اتو از من بگیری !...غرورتو بهـ...ـت برمیگردونم ، فقط...فقط بگو چکار کنم که نری و دخترمونو نبری ؟
وانگووک: زانو بزنم خوبه؟ التماستو کـ...ـنم چی ؟به سمت مهلکه دوید
شیائوسوک اما با خبر از خشم همسرش دنبالش ، سعی در آرام کردنش داشت: آهه لطفا...آهه...بانو آنا: حتی اگه بمیری هم من باز اینجا نمیمونـ...
به موقع رسیده، پیش از اتمام کلام آن زن ، با شتاب به صورتش کوبید
نه...
آهه جانش را برای برادرانش میداد و این زن...آنا پا روی نقطه ضعف او گذاشته بود
ژان، وزیر جنگ، معاون جنگ و آیو با نگاهی شوکه به روبه رو خیره و ندیمهگان به پچپچ کردن پرداختند
دیدن سیلی خوردن مادر، دل کودک را میکشند و دل آیو شکسته ، با تمام وجود به گریه افتاد...آنا با غم به دخترش که شاهد شکستن غرور مادرش بود نگاه ، سپس به وانگ عصبی پیش رویش نگریست و دستش را روی گونه خویش نهاد : چرا؟
وانگهه: اسم خودت رو میزاری عاشق ؟ نه تو عاشق نیستی...عاشق به خاطر عشقش از خودش میگذره نه اینکه گرو کشی کنه ، به خودت میگی مادر ؟نه تو مادر نیستی...مادر از بچه اش به عنوان گرویی استفاده نمیکنهبا خشم توی صورتش کلمات را کوبیده و همسرش با گرفتن بازوان آهه، او را عقب و پشت سر خود راند
وانگهه: تو هیچ جا نمیری!
اگر بگویم تمام خاندان سلطنتی جذبه و اقتدار پرنسسهه را ستایش میکنند، دروغ نگفته ام
به راستی همگان با تمام وجودشان آهه را برترین و با اقتدار ترین خواهر و برادرانشان میدانند!شیائویو با نگاهی تلخ به معشوقش نگاه، به او نزدیک ، بازویش را گرفته و بلندش کرد
قلبش با درد تپید زمانی که معشوقش شرمنده به زمین خیره شد...قلبش با درد کوبید اما با قاب گرفتن صورت مظلوم ووک...سرش را بلند و پیشانی اش را عاشقانه بوسید
YOU ARE READING
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...