Move

57 13 10
                                    


جمین ...

کمکم می‌کنی به جلو حرکت کنم؟
کمکم می‌کنی تمام خاطرات بدمو فراموش کنم؟


--- قسمت شانزدهم ---

ماشین توی منطقه گیونگ‌سان، دورتر از دگو ایستاد.

"ممنون که رسوندیمون یوکهی! از دیدن تو و جونگوو خیلی خوشحال شدیم." مارک قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه گفت.

"شما پسرا شماره‌مو دارین دیگه؟ اگر خواستین برگردین یا اگر توی دردسر بودین بهمون زنگ بزنین. من و جونگوو دو هفته اینجا می‌مونیم، پس خیلی از هم دور نیستیم." یوکهی خندید و سوار ماشین شد. موتورو روشن کرد و پنجره رو پایین کشید.

"مراقب باشید!" فریاد زد. جونگوو لبخندی به صورتشون پاشید و با هیجان براشون دست تکون داد.

رنجون نقشه دیجیتالیشو بیرون آورد. چیزهای زیاد و مختلفی روی نقشه مشخص شده بود، مثل موقعیت قلعه بنگتن و پناهگاه‌های مختلف اطراف کره، یا قلعه‌های دیگه مثل قلعه بوسان. چند نقطه قرمز انگشت شمار هم بود که خطر احتمالی حمله مهاجمارو نشون می‌داد، و در آخر یک سری نقطه سبز و متحرک بودن که موقعیت افراد دیگه قلعه بنگتنو نشون می‌دادن. می‌تونستن روش کلیک کنن و با اون افراد تماس بگیرن. چیز به درد بخوری بود، چون وقتی توی خطر می‌افتادن کمکشون می‌کرد.

"خب از کدوم مسیر باید بریم؟" دونگهیوک زودتر از همه پرسید.

"می‌تونیم از جاده اصلی بریم."

"امکان نداره ..." رنجون نگاهی به نقشه انداخت و ادامه داد: "مهاجمای زیادی اونجان، انگار که اکثرا اونجا اردوگاه زدن."

"می‌تونیم از وسط جنگل بریم." جمین پیشنهاد داد. "من با گروه قبلیم برای یه سال از داخل جنگل سفر می‌کردیم. راه اصلی در امتداد رودخونه‌ایه که از داخل جنگل می‌گذره و تا میریناگ می‌ره، بنابراین تا زمانی که از رودخونه دور بمونیم در امانیم."

رنجون سرشو بالا گرفت: "ایده خوبیه! یه پناهگاه توی میریانگ هست و از اونجایی که غذاهامون کمه، به دادمون می‌رسه."

چنلو با خوشحالی پرید: "پس بزنید بریم!" جیسونگ از کیوتی چنلو لبخند کوچیکی زد و دنبالش رفت. چنلو قابلیت اینو داشت که قلب جیسونگو قلقلک بده، اما خب پسر کوچیکتر هیچوقت قرار نبود بهش اعتراف کنه.

یوکهی کنار جنگل پیاده‌شون کرده بود بنابراین خیلی طول نکشید که پسرها به درخت‌های سبز و بلند رسیدن. جنگل قشنگی بود. تنه‌های ضخیم با جوانه‌های ظریفی که روش زده بود مثل دروازه‌های بلندی اطرافشون بودن؛ شاخه‌های بلند آسمونو پوشونده بودن و زمینو از برف سمی حفظ می‌کردن. سنجابی از یه درخت به درخت دیگه می‌پرید. مدام از جلوی چشمشون ناپدید می‌شد، اما ثانیه بعد دوباره جلوی چشماشون بود.

Snowflake | nominWhere stories live. Discover now