Season Five: episode Nine(the end)

205 32 7
                                    

©️ 2022 Lee film studio. all right reserved.


_"ژان گه...دیگه نمی خوام هیچی بشنوم...برام مهم نیست چیکار کردی..."

شیائو ژان بغضشو قورت داد...می دونست ییبو اونو نمی بخشه...

ییبو به سمتش اومد و بعد شونه هاشو گرفت...
_"ژان گه...چرا منو ترک کردی؟! چرا گذاشتی این همه مدت از هم جدا باشیم؟"
شیائو ژان تعجب کرد‌‌...
_"من..."
ییبو نذاشت ادامه بده و محکم بغلش کرد...
ژان نمی دونست چی کار کنه فقط می خواست تو آرامش کنار ییبو زندگی کنه و همه ی اتفاقات گذشته رو فراموش کنه...
بعد از چند دقیقه ی طولانی بغل کردن همدیگه؛ ییبو کمی از ژان فاصله گرفت‌...انگار تازه فهمیده بود اون توی این چند روزی که ندیده بودش چقدر لاغر شده بود...با بغض گفت...
_"چرا انقدر خودتو به خاطر من عذاب دادی؟ من واقعا ارزششو داشتم ژان گه؟"
شیائو ژان دستشو رو قلبش گذاشت...
_"حتی اگه نمی خواستم قلبم بهم این اجازه رو نمی داد که فراموشت کنم...اون...هر ثانیه...هر لحظه...منو وادار می کرد به سمتت بیام..."
ییبو اشک هاشو پاک کرد و دست هاشو دور اون حلقه کرد و بعد توی یه حرکت بلندش کرد‌...
شیائو ژان با بهت بهش نگاه کرد...
_"چی کار می کنی؟"
ییبو به سمت لبه ی تراس رفت و شیائو ژان رو مجبور کرد روی لبه بشینه...
_"یادته قبلا...اولین بار کجا باهام سکس کردیم؟"
شیائو ژان ترسیده به لباس ییبو چنگ زد...
_"چی...میگی...نه...اینجا نه..."
ییبو نیشخند زد...
_"توی جاهای خطرناک بیش تر حال میده...تازه تو هنوزم تنبیه نشدی..."
شیائو ژان با ترس به عقب نگاه کرد...اگه میوفتاد حتما می مورد...برای همین محکم تر لباس ییبو رو گرفت و احساس کرد کل بدنش داره عرق میکنه...
_"چی؟!"
ییبو پاهای ژان رو گرفت و دور کمر خودش حلقه کرد تا اون کمتر بترسه...
_"برای خیلی چیزا...ولی فعلا می خوام برای اینکه مرگ خودتو الکی برنامه ریزی کردی و باعث شدی من اونقدر بترسم که غش کنم تنبیهت کنم‌...واقعا نیاز بود انقدر طبیعی بمیری؟! کل این مدت که خواب بودم فکر می کردم وقتی بیدار میشم قرار نیست دیگه ببینمت..."
[🤣]
شیائو ژان هم به ییبو حق میداد هم نمیداد! چرا اون باید یه همچین جایی به فاک می رفت...در حالی که برادر و مادر و دوستش تو اون خونه بودند؟
[تلافی همون موقعی که نشسته بودی با باباش پشت سرش چرت و پرت میگفتی و نیشخند میزدی...آره دیگه دنیا اینطوری کار میکنه]
به هر حال ییبو قصد نداشت عقب نشینی کنه و قبل از اینکه شیائو ژان بخواد منصرفش کنه ییبو رو داخل خودش حس کرد...
در حالی که محکم به ییبو چسبیده بود که نکنه از عقب بیفته بلند داد زد...
_"آه‌...لعنت بهت...من‌...هنوزم بهت عادت نکردم...چرا اینجا؟ مثل آدم رو تخت انجامش بدیم چی میشه؟ آخ...چطور انقدر وحشی ای؟! هی نکنه روح شیطانی ای چیزی هستی که رفتی تو بدن ییبو؟ آه...بسه!"
ییبو با خنده سعی کرد شیائو ژان رو آروم کنه...برای همین گردنشو بوسید...
_"هیس.‌‌..ژان گه...آروم باش...چرا انقدر داد میزنی؟! الان همه فهمیدن ما داریم چیکار می کنیم..."
شیائو ژان در حالی که به خاطر درد و ترس از افتادن این حرفا براش مهم نبود بلند تر داد زد...
_"به درک که صدامو بشنون...برام مهم نیست پسره ی عوضی...تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی...اصلا میدونی من کیم؟ کل ابهتم به باد رفت...آخ...آه...نه..."
ییبو نمی تونست جلوی خندشو بگیره...اون شیائو ژانی که می شناخت با اینی که الان روبروش به خاطر ترس و لذت در حال چرت و پرت گفتن بود خیلی فرق می کرد...انگار اون نقاب از بین رفته بود و شیائو ژان واقعی الان روبروش بود...هر چند موقعیت درستی نبود ولی ییبو هم بلند داد زد...
_"عاشقتم ژان گه...به خاطر تمام کارایی که کردی تا من رو داشته باشی ازت ممنوم..."
....
شیائو ژان روی تخت دراز کشیده بود و در حالی که تو خواب و بیداری بود ییبو رو صدا زد...ییبو کنارش نشسته بود و مو هاشو نوازش می کرد...
این دهمین باری بود که شیائو ژان تو خواب اسمشو صدا می زد و ییبو هم منتظرکنارش نشسته بود...شاید اون بیدار بشه ولی شیائو ژان خسته تر از اونی بود که به این زودی بیدار بشه...
ییبو متوجه شد حلقه ای که شیائو ژان بهش داده بود هنوزم توی انگشتش بود...
با لبخند به حلقه نگاه کرد و تازه متوجه شد روی حلقه دو تا کلمه حک شده:
(یی ژان)
[من الان سافت شدم از شدت توجه به تمام جزییات؛ جان به جا آفرین تقدیم کردم]
ییبو انقدر توی قلبش احساس خوشحالی و عشق می کرد که نمی تونست بخوابه...آخرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
بیرون از اتاق کاملا ساکت بود و ییبو می دونست برای چی! چون همه صدای داد های ژان رو شنیده بودند و احتمالا الان تو اتاق هاشون داشتن فکر می کردن چرا باید همچین صداهایی بشنون...
به جیسون که داشت الکی خودشو با موبایلش سرگرم می کرد نگاه کرد و به سمتش رفت...به پاش لگد زد...
_"تو بعد از اینکه من چهار روز بی هوش بودم نباید بیای بغلم کنی؟"
جیسون بهش نگاه کرد و بعد ناگهان نیشخند زد...
_"می دونی داداش...واقعا روزگار عجیبه...منو باش همیشه فکر می کردم قراره ژان گه تو رو به..."
جیسون با دیدن نگاه ییبو حرفشو خورد...
_"خُب منظورم اینکه شما دوتا خیلی عجیب غریبین...تازه ژان گه چطور راضی شد زیرت باشه؟!"
ییبو نفس عمیقی کشید...
_"واقعا قراره در مورد این موضوع حرف بزنیم؟! این یه موضوعِ کاملا شخصیه...به تو چه ربطی داره؟!"
جیسون دستشو روی صورتش کشید...
_"فکر کنم آخرین اخبار خانوادگیمون همین بوده..."
[🙂یعنی رفته همه جا جار زده؟]
ییبو با حرص روی جیسون خم شد...
_"ببینم رفتی به کسی چیزی گفتی از وسط نصفت می کنم شوخی هم ندارم..."
جیسون با دهن باز بهش نگاه کرد...
_"واو! الان مطمئن شدم روحت با ژان گه عوض شده...دقیقا شبیه اون تهدیدم کردی!"
ییبو دلش می خواست همین الان شمشیر داشت و جیسون رو نصف می کرد...آره...احساس می کرد می تونه برگرده گذشته و اونجا زندگی کنه‌...
کنارش نشست...
_"از پدر و مادرم خبر داری؟"
جیسون نفس عمیقی کشید...
_"هوم...همه خوبن...تو فعلا نگران خودت باش که چهار روزه خواب بودی...ولی عجیب این بود که دکتر می گفت هیچیت نیست فقط نمی خوای بیدار بشی...ها! من که نفهمیدم..."
ییبو آه کشید و دستشو روی شکمش گذاشت...
_"گشنمه...چهار روزه هیچی نخوردم...بلند شو برو برام غذا بیار..."
جیسون با بهت بهش نگاه کرد و به صورتش دست گذاشت...
_"نه واقعا خودتی! پس چطور انقدر لحن حرف زدنت فرق کرده؟"
ییبو ابروشو بالا انداخت...
_"اتفاقا الان خودم شدم..."
جیسون با دیدن نگاه ترسناک ییبو از سرجاش پرید و به سمت آشپزخونه رفت...در حالی که زیر لب غر غر می کرد غذا رو گرم کرد...
ییبو بعد از خوردن غذا کمی فکر کرد و بعد وارد اتاق خواب شد...
شیائو ژان همون طوری روی تخت خوابیده بود...ییبو خیلی آروم کنارش خوابید و دستشو گرفت...پتو رو روی جفتشون کشید و سرشو نزدیک گوش شیائو ژان برد...
_"دوستت دارم...چطور تا الان می ترسیدم هر لحظه اینو بهت بگم؟"
و بعد همون طور که لبخند می زد خوابش برد...

𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑭❤𝒓 𝒀𝒐𝒖 Where stories live. Discover now