00

142 33 40
                                    


دنیا رو به نابودی بود...


زمین می لرزید...

کوه ها فرو می ریختند...

آتشفشان ها منفجر می شدند...

آب ها در تلاطم بودند و....






وحشتی وصف ناپذیر در وجود همگان رخنه کرده بود...

همه بدنبال سرپناهی برای نجات بودند...
اما نبود!....هیچ‌جایی در امانِ سیل و سونامی و زلزله و طوفان و گردباد نبود...

برخی در زیر آوار به جا می ماندند...برخی در ماگما فرو می رفتند و در آن حل می شدند...بعضی به دست آب ها سپرده می شدند و برخی دیگر.....




پس پایان جهان اینگونه بود؟

اصلا چه شد که کار دنیا به اینجا کشید؟!

همه چیز از جرمی آسمانی شروع شد که محور خود را ترک کرد و به سوی زمین تاخت...

ماه با سرعتی متحیر کننده به زمین نزدیک می شد...

گویی قصد داشت در زمین تنیده شود و با آن یکی گردد!...




آه....بگذارید به سوالتان پاسخ دهم!...

خیر...این پایان جهان نبود
بلکه آغازی دوباره بود!....


در این میان، کودکی در آغوش امواج، به ساحل سپرده شد...

ماه، صفحه ی آسمانش را پر کرده بود و تصویر آن در مردمک های براق و مشکی رنگش، منعکس می شد...

کودک، فارغ از غوغای جهان، به شیرینی شهد عسل می خندید و دست و پایش را رو به آسمان تکان می داد بلکه بتواند ماه در حال گریز را میان دست های کوچکش نگه دارد...




زمین آرام گرفت...

کوه ها باری دیگر، استوارانه در جای خود ایستادند...

بادی ملایم وزیدن گرفت و آب ها، خشمشان را فرو نشاندند...



ماه به مدار خود بازگشت...
و تنها نشانه ی سفر او به مجاورت زمین، کودکی غرق در میان مروارید های درخشان بود...



انگار که تمامی اتفاقات، حبابی از وهم بوده که حال ترکیده است!....






هیچ کس نتوانست به ماهیت آن پدیده ی شوم دست یابد اما این اتفاق، هرگز از ذهن جهانیان پاک نشد و ترس وقوع دوباره ی آن، همچون عضوی جدا ناپذیر از روح و جان آنان شد










اما بگذارید از آن کودک برایتان بگویم...

ماه، فرزندش را تنها نگذاشته بود!

با رفتن او، مروارید های درخشان در جسم نوزاد فرو رفتند و حلقه هایی ای دور ران پا، گردن و مچ دستان او بوجود آوردند...

نوزاد، چشمانی به سیاهی اعماق اقیانوس ها داشت و گویی دو ماه تیره رنگ، جای مردمک هایش را گرفته بودند‌‌‌...

لب هایش همچون گل رز، سرخ و موهای او به رنگ چشم ها، و به سان ابریشم نرم و لطیف بود...

پوستی به رنگ مروارید و به درخشش ستارگان داشت و از همه عجیب تر، ماه پشت گردنش بود که به وضوح برق می زد و از خود، نوری مهتابی رنگ ساتع می کرد...




به راستی او فرزند ماه بود؟!

چرا ماه کودکش را به زمین سپرده بود؟....



آه....به دنبال پاسخ این سوال نباشید که حتی من هم جوابش را نمی دانم!...



تنها چیزی که می توانم برایتان شرح دهم این است که او نه تنها فرزند ماه، بلکه انگار الهه ی طبیعت هم بود!!!!

می پرسید چرا؟!

چون با دو چشمان خودم دیدم که شاخ و برگ درختان او را همچون شیٕ  ارزشمند، در آغوش خود می گرفتند...

گل ها شهدشان را به او تقدیم می کردند و طبیعت، مانند مادری مهربان، او را در دستان خود پرورش می داد....
















( شصت سال بعد.....)






.......................................‌‌‌.......................






Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jun 23, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

ᎰᎥᎶᏞᎥᎾ ᎠᎥ ᏞᏌᏁᎪ ♕ ☪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang