01

1K 162 22
                                    

*پیشنهاد میکنم با آهنگ غمگین شروعش کنید*

خودِ حقیقی؟
من کی ام؟
اون ناراحته....داره گریه میکنه. زخمی و آسیب دیده ست. به آغوش امن و گرمِ من نیاز داره.
ولی، من نمیتونم!
نمیتونم قبولش کنم!
نه تا وقتی که از مردم میترسم. نه تا وقتی که هر روزم رو با نگاه ناامید مادرم و کنایه های پدرم به شب میرسونم!
متاسفم.....باید دوباره بهت، درد رو هدیه بدم. امیدوارم درکم کنی....
با چشم های خیس از اشکش، هقی زد و با شدت بیشتری گریه کرد.
پلک هام رو روی هم فشردم. چرا اینقدر کار رو برای هر دوم مون سخت میکرد؟!
اخمی کردم و با بی رحمی چنگی به مچ کبود دست هاش زدم.
نگاهِ ملتمس رو بهم داد.
خواهش میکنم...اونجوری نگاهم نکن!
من نمیتونم قبولت کنم! منِ احمق-
یه ترسوی بزدلم! نمیتونم خود واقعی مو قبول کنم!
نمیتونم.....
مظلومانه اشک می‌ریخت و بی دفاع مقابلم ایستاده بود.
من حتی به خودمم رحم نمیکنم....
منو ببخش....
زنجیرِ آهنین رو دور دستش پیچیدم و با چشم هاش دیدم که صورتش از درد جمع شد.
حتی خودمم میتونستم دردش رو حس کنم-
معلومه که میتونم. اون خودِ من بودم!
به چهرهِ کبود و زخمیش نگاه کردم. به لب های باریکش که خشک و بی رنگ شده بود.
به چشم های گربه ایش که زیرش گود افتاده و کبود بود.
به گونه های تو رفته و استخوان اش.....
دلم برای خودم میسوزه....
وقتی از بسته بودن دست و پاهاش مطمئن شدم، توی بخش تاریک و عمیقِ وجودم حبسش کردم.
تو حق نداری خودت رو نشون بدی!
ولی تا کی...؟

.
.
.

تا کی؟
نمیدونم. ولی تحملم تموم شده.
دیگه نمی تونم نگاه های نفرت انگیز شون رو تحمل کنم.
دیگه نمیتونم صدای خنده های منزجر کننده شون رو بشنوم....نمیخوام بشنوم!
از اینکه هر روز بهم سرکوفت زده بشه خسته شدم!
میخوام فرار کنم. برم...میخوام از خونه و زادگاهی که برام حکمِ جهنم رو داره فرار کنم.....
مثل کاری که همیشه میکنم....یه ترسوی رقت انگیز....
یه زندگیِ جدید رو شروع میکنم. دور از خود حقیقی....

.
.
.

با اینکه تونستم فرار کنم....ولی چرا خوشحال نیستم؟
کلی تلاش کردم و ساعت های روی کتاب خیمه زدم تا این بورسیه لعنتی رو بگیرم.
و حالا که بدستش آوردم....احساس پوچی میکنم....
مردمک های توخالیم، روی چهرهِ دانشجو های شاد و سرحال، به گردش در میاد.
انگار همه شادن جز من....
اون لبخند های گنده و دندون نما-.....ازشون متنفرم....
انگار دارن مسخره ام میکنن...؟!
حس میکنم چشم هاشون روی جسمِ خمیده و سیاه پوش من قفل شده...آزار دهنده ست!
سرعتِ قدم هام رو بیشتر کردم.
مثل سایه، در سکوت از بین جمعیتِ شاد داخل محوطهِ دانشگاه گذشتم و بدون معطلی سمت کلاسم راهی شدم.
فرار کن! فرار کن!
با دیدن تابلوی "B6" کوچکی که بالای یکی از در کلاس ها نصب شده بود، بلافاصله واردش شدم و با وحشت در کلاس رو بستم.
لعنتی-
من از خانواده ام، کشورم، هویتم، و حتی خودم فرار کردم. ولی هنوز این ترس همراهِ منه!
قفسه سینم بالا و پایین میشد. با درماندگی سرم رو به دری که هنوزم با وحشت به دستگیره اش چنگ زده بودم، تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیق قلب بی‌قرارم رو آروم کنم.
لرزش خفیفِ دستم رو حس میکردم
تو چت شده؟!
حالم ازت بهم میخوره! ضعیفِ نفرت انگیز!
نه نه! الان نباید گریه ام بگیره!
پلک هام رو روی هم فشردم و بلخره، دستم از روی دستیگره در سر خورد.
قدمی به عقب برداشتم و به اطراف نگاه کردم و-
اون از کی توی کلاس بود؟!
از کی داشت با اون مردمک های اقیانوسی رنگش بهم نگاه میکرد؟!
خدای من-
اون....چرا اینقدر زیبا بود؟!
چرا داشت اونجوری نگاهم میکرد؟ انگار یه چیز عجیب و غریب دیده-
دوباره نه....
سرم رو پایین انداختم و با سرعتی که سعی داشتم عادی جلوه اش بدم، به کُنج کلاس رفتم و روی آخرین تک‌صندلی نشستم.
اون بدون توجه به من، به ادامه کاری که قبل از ورود من داشت انجام میداد، مشغول شد.
داشت کتاب میخوند. بنظر نمی اومد که کتاب درسی باشه.
رمان؟
از پشت بهش خیره شدم.....
موهای فِر و طلایی رنگش زیر پرتو های خورشید که با سماجت به داخل کلاس تابیده میشد، می‌درخشید.
لباس های گشاد و پاستیلی رنگی تنش بود که باعث میشد رویایی بنظر بیاد....
اون خیلی معصوم و زیبا بود....

•°•°•°•°•°•°•°•

بلو رایتر💙🦋
از اونجایی که نیمی از داستان رو آماده دارم، و وسواسم اجازه داده، تصمیم گرفتم پابلیشش کنم:">

فضای فیک یه هاله سیاه و غمگین داره. و از زبون یونگی هم هستش.
ایده اش از یه ادیت به ذهنم رسید👩‍🦯🚬

پارت ها کوتاهه و توی هر کدومشون، 3تا پاراگراف آپ میکنم.
ولی شما میدونید که عاشق هر روز آپ کردنم...درسته؟ 3>

با اینحال اگه حمایت های قشنگ تون مثل همیشه عالی و بالا باشه، من هر روز آپ میکنم🤍
امیدوارم به دلتون بشینه")♡

یادتون نره نظر هاتون رو بهم بگید بلوبری ها🫐

ناک ناک👇⭐

Actual self [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now