09

446 127 41
                                    

با ذوق پیراهن مردونه رو جلوی بدنم نگه داشت و گفت:
_ بیا هر دو لباس مردونه بپوشیم! لباس کاپلی!
آه...ولی من اصلا توی اون پیراهن رسمی راحت نیستم....
اما، اون دلش میخواد. پس من چرا بايد مخالف باشم
سری تکون دادم و اون لبخند دندون نمایی بهم زد:
_ پس...چطوره کراوات هم امتحان کنیم؟ خیلی جذاب میشه!
از الان میتونم پیش‌بینی کنم که قراره توی اون لباس ها خفه بشم....
یعنی میتونم چند ساعت جشن رو توی اون لباس ها طاقت بیارم؟
به لبخند درخشان و ذوق زده اش نگاه کردم.
فکر کنم ارزشش رو داشته باشه

.
.
.

به دست هامون که توی هم قفل شده بود، نگاه کردم.
دلم نمیخواست ولش کنم-
ولی بخاطر حضور تو جشن...مجبورم....
با لبخند سمتم برگشت.
اون خیلی خوشحاله....یعنی یه جشن، این‌قدر خوشحالش میکنه؟
بار دیگه به دست هامون نگاه کردم.
محکم انگشت های کوچیک شو دور دستم پیچیده بود.
لبخند محوی زدم و اعضای بدم به صورت خودکار حرکت کرد و بوسه ای به پشت دستش زدم.
با تعجب، به ضرب سمتم برگشت
به گونه هاش که داشت رنگ میگرفت، چشم دوختم....
اون خیلی شیرینه
_ وقتشه..بریم...
با خجالت گفت و نگاهش رو ازم دزدید.
اون باید دست از دلبری کردن برداره!

.
.
.

فضای جشن، شلوغ و نورانی بود.
تحملش خارج از ظرفیت منه.
جاهای پر از آدم
همه جا هستن!
محاصره ام کردن....
هر طرف که چشم می چرخوندم آدم می دیدم...
همه شون یه لبخند گشاد و دندان نما روی چهره هاشون داشتن که حالم رو بهم میزد....
چرا اینقدر سر خوشن؟!
لباس هایی با رنگ های شاد و زننده به تن داشتن که باعث میشد چشم هام خسته بشه....
دووم بیار
تو باید این چند ساعت رو تحمل کنی
بخاطر جیمین
ببین چقدر خوشحاله
ببین! چشم هام دارن می خندن!
میتونی قبول کنی بخاطر حال فاکی خودت، این لبخند ها خراب بشه؟!
نه!...معلومه که نه!
نفس عمیقی کشیدن و کمی کروات رو شل کردم.
خفه کننده ست....
پوست گردنم داره میخاره....
من اصلا با این لباس ها راحت نیستم.
_ هی
سمت صدا برگشتم و دوستم رو دیدم.
آنا لبخندی به لب داشت و یه پیراهن ساده پوشیده بود.
چیزه دیگه ای هم ازش انتظار نمی رفت.
_ دوست پسرت کجاست؟
به جایی که جیمین ایستاده بود، اشاره کردم:
_ داره با دوست هاش حرف میزنه
_ پس تو هم باید با دوستت حرف بزنی
با شیطنت گفت و لبخندم بزرگ تر شد....فقط کمی
_ راستش فکر میکردم نمیای
_ بخاطر جیمین اومدم
سری تکون داد و به جیمین نگاه کرد.
یکدفعه موسیقی توی سالن پخش شد.
همگی به هم نگاه کردن و چند ثانیه بعد، هر کس پارتنری برای رقص انتخاب کرد.
آنا با نگاهش به جیمین اشاره زد و من با قدم های نا مطمئن پیشش رفتم....
اون با لبخند دستم رو گرفت و منو نزدیک خودش نگه داشت.
_ نمیخوای باهام برقصی؟
با خنده گفت و ابرویی بالا انداخت.
پهلوش رو بین دستم گرفتم و دست های آزاد مون روی هم قرار گرفت.
هیچ کس بهمون توجه نمیکرد.
اون لبخندی بزرگ مهمون صورت زیباش کرده بود و هر کسی که ما رو از دور میدید، خیال میکرد که داریم مسخره بازی در میاریم-
اما این ثانیه ها جزو مهم ترین بخش زندگی نکبت بارم بود!
_ خب، دانشجویان عزیز.
موسیقی قطع شد و صورت همه سمت سکو برگشت.
مدیر داشت حرف میزد.
_ یک سال تحصیلی کنار شما به پایان رسید. امیدوارم سال آینده هم کنار هم موفق باشیم!
همگی با لبخندی مصنوعی و دروغین شروع کردن به دست زدن.
حال بهم زنه
از همه شون متنفرم!
_ و الان-
یکدفعه میکروفون از دست مدیر قاپیده شد....
ولی اون که-
_ میخوام به چیز جالب براتون بخونم!
کلارا اون بالا چه غلطی میکنه؟!
با لبخندی که باعث میشد عضلاتم از شدت انزجار منقبض بشه، بهم نگاه کرد و دفترچهِ جلد مخملی رو از پشتش بیرون آورد-
اون....
دست کلارا چیکار میکنه؟!
یکی رو صفحه هارو باز کرد:
_ اون خیلی زیباست. دلم میخواد محکم به آغوش بکشمش و گونه های خوش رنگش رو زیر لب هام بگیرم.
حس کردم قلبم ریخت-
نه نخونش!
لعنت بهت!
_ اون قشنگ ترین پسریه که دیدم. دوست دارم بهش نزدیک بشم
لرزش دست هام شروع شده بود....
جیمین با چهره ای گیج، نگاهش رو بین من و اون دختر لعنت شده جا به جا میکرد.
خواهش میکنم....بس کن...
نباید کسی بفهمه
نباید کسی متوجه اون بشه!
_ دوست دارین بدونین این نوشته های رمانتیک برای کیه!؟
بقیه با هیجان تایید کردن
از همه شون متنفرم! تک به تک شون!
نفرت
خشم
نگرانی
دارن روی هم انباشته میشن....
دارن مثل مواد مذاب بالا میان تا از پیکرم فوران کنن-
مردمک لرزان چشم هام روی چهره شیطانی اون دختر قفل شد:
_ همه تون فکر میکنین که این نوشته های برای یه دختره. ولی سخت در اشتباهید. اینا رو یه پسر نوشته! کسی که میل جنسی به همجنس خودش داره!
پرده گوش هام سوت میکشید
میخوام پاره شون کنم....
نمیخوام چیزی بشنوم!
_ مشتاقید بدونین اون انسانِ نجست کیه؟!
نه!
خفه شو!
اون دهن لعنتی تو ببند!
نگاه ترسیده و گیج جیمین روی چهره رنگ پریده من قفل شد.
هر لحظه ممکن بود زیر فشار احساساتی که داشت روحم رو شکنجه میداد، پس بی افتم!
_ اون....مین یونگیه!
نه-
نه نه نه!
دوباره همون نگاه ها
همون چهره ها
اون مردمک هایی که روی من قفل شده
صدای پچ پچ شون داشت آخرین درجات ظرفیتم رو پر میکرد....
و طغیان کرد....
تمام احساساتم سمت کسی رفت که مشغول زجر دادن من بود.
به یک آن اون چهره نفرت انگیزش جلوی چشم همه منفجر شد و خون گندیده اش تا شعاع چند متریش پاشیده شد.
بدن جیمین لرزید و چشم هاش رو سریع بست.
قلبم مثل گنجشک، تند تند میزد.
آهسته دستش رو بالا آورد و روی صورتش که حالا با خون اون دختر کثیف شده بود، کشید.
پاهای بی جونم به سختی تکون ریزی خورد.
با تردید چشم هاش رو باز کرد و به دست آغشته به سرخی خونش نگاه کرد.
همهمه ای توی سالن ایجاد شد.
انگار همه از شوک اتفاق چند ثانیه پیش در اومده بودن.
بی هدف جیغ و فریاد می کشیدن و به سمتی نامشخص می دویدن....
قدم های کم جونم رو به عقب برداشتم و سعی کردم از اون جهنمی که خودم بپا کرده بودم، فرار کنم...
قبل از رفتن، لحظه ای نگاهم به آنا افتاد
با ناراحتی نگاهم میکرد....
متاسفم....
قرار بود کنترلش کنم
ولی نتونستم.....
با لباس هایی که رنگ آمیزی شده به خون بود، با وحشت توی خیابون ها می دویدم
فقط میخواستم دور بشم
فرار کن! فرار کن!
قطرات داغ اشک، روی صورتم همراه با خون، به پایین جاری شد.
صدای آژیر رو می‌شنوم...
کلی ماشین پلیس و اورژانس دارن سمتم میان!
ولی-
نه....اونها از کنارم رد شدن....
من الان، فقط باید فرار کنم

•°•°•°•°•°•°•°•

بلو رایتر💙🦋
اگه آخرش رو متوجه نشدید، باید بگم که یونگی با قدرتش زد کلارا رو بفاک داد🗿🚬
یادتون نره نظر هاتون رو بهم بگید♡~

به لحظات ملکوتی پارت آخر نزدیک می‌شویم:>

بوم!👇⭐

Actual self [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now