آزمون

68 9 16
                                    

اگ میگفتم قلبم ب تپش نیومد دروغ میگفتم،آروم کاملا چرخیدم سمتش و حرکت کردم و با فاصله کنارش وایسادم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اگ میگفتم قلبم ب تپش نیومد دروغ میگفتم،آروم کاملا چرخیدم سمتش و حرکت کردم و با فاصله کنارش وایسادم..
دستش رو سمتم دراز کرد و توش ی کاغذ تا شده بود،هدفش چی بود؟میخواست بهم نخ بده؟هه من خودم اینکارم.با مکث طولانیم سرشو اورد بالا و نکام کرد:نترس شماره نیست،فقط کد جزوه هاست ک باید ب کتابخونه بدی بهت تحویل بده.
با حرفش حس کردم آب یخ روم ریختن از خجالت،آخه احمق کی تو اولین نگاه و اونم وقتی دیر رسیدی و قانونشو زیر پا گذاشتی عاشقت میشه!؟آروم برگه رو از دستش گرفتم و تشکر کردم
جین:قبل از اینکه برید باید بگم جلسه بعد سر وقت بیاید چون غیر از این اجازه ورود ب کلاس رو نمیدم.
قبل از تموم شدن جملش با هیجان تایید کردم:ب...بله بله حتما..چ...چشم
بدون جواب گرفتن ازش کلاسو ترک کردم.
اروم اروم راه،و سمت کتابخونه کج کردم و وارد محوطه ش شدم،پر از دانشجوهایی ک داشتن درس میخوندن و کلی قفسه های کتاب ک پر از کتابهای رنگارنگ بود تم کتابخونه ش کلاسیک و دارک بود ولی میشه گفت آرامش میداد.
+میتونم کمکتون کنم؟
با صدای خانومی ک منو از دنیای خودم پرت کرد رومو سمتش چرخوندم:هوم؟عاااا بله بله این برگه..
+دانشجوی استاد کیم هستید؟
×ب....بله..اما از کجا میدونین؟
با لبخندی ک زیباییشو بیشتر میکرد ادامه داد:ایشون تنها استادی هستن ک جزوه هاشونو ب کتابخونه ارجاع میدن.
×عاااااه...بله پس اینطور.
+بله...بزار بهت جزوه و دوتا کتاب رو بدم...
دختر ظریف و جوونی بود اصلا چرا اینجا کار میکرد نباید دانشگاه درس میخوند؟
آروم چارپایه رو سمت قفسه برد و از پله ها بالا رفت...
+این از دوتا کتاب،خب مونده یه جزوه...
آروم پله هارو یکی یکی اومد پایین و برگشت پشت میزش..جزوه رو گذاشت رو میز و با لبخند ادامه داد:اینم از جزوه..
×ممن...ممنونم...
+سوالی داری؟اگ فکر میکنی حجم کتابا زیاده باید بگم فقط چشمی اینجور ب نظر میان وگرنه کلی صفحه های پرت داره..
×عاااا نه نه اصلا...فقط.میخواستم بدونم شما همسن منی درسته؟
چهره ش دیگ لبخند قبلو نداشت و با گرفتگی گفت:که چرا اینجا کار میکنم؟
×من قصدم فضولی نبود فقط..
اما دوباره خنده هاش بالا گرفت و گفت:درسته....نترس بخاطر مشکل مالی نیست پدرم مدیر بخشی از این دانشگاست و منم چون عاشق کتابم برای پر کردن وقت های خالیم اینجا ب بچه ها کمک میکنم.
چهره ی متعجب من بااعث شد تا بیشتر موضوع رو باز کنه:و خب باید بگم نیم دیگه ی این دانشگاه رو پدر استاد کیم دارن،کیم سوکجین.
×ی...یعنی؟
+اوهوم،پدرامون رفیق های صمیمی همن،برخلاف اون من از تدریس متنفرم ولی سوکجین از پونزده سالگی حتی به همکلاسی هاش تدریس میکرد و تا الان که بیست و شیش سالشه،هیچوقت نتونستم درکش کنم سر همینم همیشه دعوا داریم.
با لبخندی ک توش پر از شوک بود جواب دادم:عاااا...ک اینطور...
ولی با یاداوری جابه جایی کلاس ماسک و گریم و تربیت حس مثل برق گرفته ها ساعتو نگاه کردم:وااای فقط ده دقیقه وقت دارم...ب..ببخشید من باید برم،بازم میام باهم حرف میزنیم
+اوهوووم...برو برو دیرت میشه...راستی اسمت..
×من آرامم...آرام رهی..
+اووو چه اسم قشنگی..منم سومی ئم...ب قول خودت جئون سومی...
×خوشوقتم سومی..بعدا میبینمت...
با سرعت از کتابخونه خارج شدم و وسایلمو گذاشتم تو خوابگاه،راهی کلاس شدم...
.
تقریبا دوماهی کلاس ها رو روال بود و خیلی اوضام نسبت ب اوایل بهتر شده بود،با سومی زمان های آزادمو میگذروندم ،تو کلاس هم میشه گفت با نارا خیلی بیشتر صمیمی شده بودم،انرژی کاذبش ب من ام سرایت میکرد و باعث میشد تو کلاس ها خوابم نبره.
+درووووود بر آرام زیبا..
×یاااا نارا نصف جونم کردی
+هدفمم همین بود.راستی..واسه امتحان امروز خوندی؟
×چ...چی؟امتحان چی؟
+امتحان بازیگری دیگه...قرار شد عملی باشه..
×م..مگه برای هفته بعد نیفتاد...
با هر جمله ی نارا ک از دهنشون بیرون میومد میتونستم بگم از روی کلم دود بلند میشد،نخوندن و تمرین نکردن آزمون های استاد کیم یعنی خود مرگ،نه شبیهش..
+نگو تمرین نکردی..
×واااای.واااای نارا وااای...الان چ غلشی بکنم..ببین..ببین یکاری کنیم تو بگو ارام حالش بد شد یهو غش کرد نیومد ...یا یا مثلا بگو الان تو بیمارستانه یچیزی بهونه بیار براش...
نارا ک تقریبا پوکر نگام میکرد میتونستم بفهمم میخواد چی بگه:استاد کیم؟اینارو ب استاد کیم بگم؟اونم این آزمونی ک گفته حتی زیر خاک هم باشین ازتون میگیرم؟
×بدبخت شدممممم میفهمی بدبخت...
_چیشده؟
با صدای سومی از ترس پریدم:س...سومی اینجا چیکار میکنی؟
_یعنی چی اینجا چیکار میکنم خب دانشگاهه منم اومدم یک رفیقی رو ببینم..
+هیچی خانوم خانوما..
×نارااااا
_یا چیشده؟مگ غریبم؟
×نه فقط رفیق نزدیک همونی هستی ک قراره بدبختم کنه...با حالت زار ادامه میدادم حرفامو:چقدر بدبختم خدایااااا...
_آزمونو میگی؟
×هاااااا اره اره...
_خب متاسفم کاری نمیتونم بکنم چون همیشه میگه نمیخید دیخیلیت کینی...
+این الان ادای استاد کیم بود؟
_اوهوووم..خوده خودش..
تو اوضاع خیط تر از من کسی نبود اون لحظه فقط دلم میخواست نرسه کلاس و من نرم سر اون جلسه،بالخره رفتیم سر کلاس و بدتر این بود ک آزمون توی سالن تمرین انجام میشد و این یعنی آرام تو بدبختی...
خوشبختانه زود رسیده بودیم ولی استاد کیم مثل همیشه قبل بچه ها تو کلاس بود با ورود ما نگاه کوتاهی انداخت و دوباره مشغول برگه ها شد.
+میگم آرام
درحالی ک از استرس داشتم ناخونامو میخوردم جواب دادم:هوم.
+میخوای بری بهش بگی..
×چییییی.؟
تقریبا صدام اونقدری بلند بود ک پخش شه تو کلاس خالی و استاد کیم نگاهی انداخت و با حالت پچ پچ ادامه دادم:دیوونه شدی؟برم بگم تمرین نکردم چون ماهی گلی بودم و یادم رفت؟عقلت سرجاشه نارا؟
+خیلی خب بابا اروم باش.
×بچه ها دارن میان...وای چیزی ب کلاس نمونده...
کلاس هم شروع شده بود....تک و توک میرفتن و تست انجام میدادن....حالا گریه مو از کجا بیارم؟حالا چحوری اگه ازم ژانر کمدی میخاد انجامش بدم؟اگ ازم بخواد یجورایی استنداپ کنم چی؟وااای بدبختممم...اگ اگ سناریوهاش سخت باشه؟وای خدای من..
با صدای استاد کیم ک اسممو خوند حس کردم وجود ندارم:خانوم رهی بفرمایید..
حتی توان رفتن روی اسیتج رو نداشتم..
+برو دیگه ارام چت شده..
×نارا سه ساعته دارم میگم نمیشه نمیتونم...هی بگو
اما اینبار لحنش جدی شد:خانوم رهی بچه های دیگ بعد شما هستن بفرمایین
با سرعت رفتم رو استیج.
بالاخره سناریومو گفت:خب خانوم رهی شما لطفا سناریوی درگیری رو برید اینجوری ک ی نفر حقتونو خورده و نیاز دارین از حقتون دفاع کنین ولی تو قالب یک فردی ک جامعه زده ست.
بدون حرکت و تردید کاری نمیکردم.
استاد کیم ک کلافه شده بود ادامه داد:نیازه دوباره توضیح بدم؟
ولی باید میگفتم..با صدای آروم لب زدم:چ..چیزه..م..من راستش....راستش.... تمرین نکردم...
استاد کیم ک انکار اشتباه شنید با لحن تعجب گفت:چی؟
×راستش من فکر کردم این..این آزمون واسه ی هفته بعده و دقیقا ده دقیقه قبل کلاس فهمیدم و..
جین:بنظرتون اینا برای من دلیل میشن؟چطور بچه های دیگه اشتباه نکردن و شما دچار اشتباه شدین؟
×م..من واقعا نمیدونستم...فقط حواسم نبود ه..همین
جین:اینجا کلاس درسه اگه قراره حواستون ب درس و تمرین ها نباشه پس کجاست؟اومدین دانشگاه ک تفریح کنین یا تحصیل؟
×من فقط.
جین:عذرتون پذرفته نیست..متاسفانه این ترم میفتین و دوباره برای سری بعد قوی میاین..
×چ...چی؟
جین:پس انتظار دارین چیکار کنم؟
×م...مت فقط ی بار همچین اتفاقی برام افتاد..
جین:بفرمایید پایین خانوم رهی...
×اما..
جین:نفر بعدی جئون جانگکوک....
جئون:دِههههه ....هیونگ من اینجام
جین:بهتره استاد صدا کنی جناب جئون
جئون:بله بله استاد..
.
با حال زار برگشتم سمت نارا
+خوبی؟
نگاه مسخره ای بهش انداختم:خوب بنظر میام؟رسما افتادم این ترمو..
+یااا اروم باش
×آره حتما...
مشغول حرف زدن با نارا بودم ک صدای استاد کیم و یکی از دانشجوهارو میشنیدم:الان جلوی این همه آدم میخای بگی تمرین نکردی کوکی؟واقعا؟
کوکی:یا هیونگ..خودت میدونی دیشب وقت نکردم
جین:من یه هفته ست گفتم..کلاسهاتو ک اینجوری اومدی
کوکی:هیونگگگگگ..رفیق خوبی باش و پاس کن منو..
جین:فعلا برو بشین..
کوکی:دهههه چشم..
با تموم شدن حرفاشون چشمام چارتا شد..ا..اون چطور میتونه منو بندازه و ی نفری ک فامیلشه و ،....وااااو مغزم.
با سرعت رفتم پیشش و حق به جانب جلوش وایسادم:بنظرم بهتره حق رو رعایت کنین.
استاد کیم متعجب خیره شده بود بهم:منظورت چیه؟
×منظورمو خوب متوجه میشین،اگه قراره من بخاطر تمرین نکردن اینطور اخراج شم پس ایشونم باید اخراج شن دلیل نمیشه چون باهاشون آشنا هستین تق دیگرانو ضایع کنین متوجه ک هستین؟
از شدت عصبانیت نفس نفس زدنم دیده میشد
استاد کیم خودکارشو زیر چونش گرفت و با لبخندی ک برای اولین بار دیدمش گفت:ادامه بده
×چیو ادامه بدم؟براتون خوشاینده ک حق دیگرانو میخورین و به طرف استرس و تنش وارد میکنین و برای چند ماه بازم وقتشو میگیرن ولی همین اتفاق برای کسی ک فامیلتونه میفته ولی هیچ مشکلی نداره و فکر میکنین راجبش؟
سکوتش باعث میشد بیشتر عصبی شم و بخوام ادامه بدم اما اگ بیشتر میگفتم ممکن بود رسما اخراج شم از دانشگاه.
جین:تموم شد حرفات؟
یعنی چی تموم شد حرفام؟اون هدفش چیه واقعا؟دستام رو مشت کرده بودم تا چیزی نگم بدتر شه اما با ادامه حرفش تعجیب جای عصبانیتو گرفت:چطور الآن تونستی انجامش بدی!؟نمیتونی در قالب بازیگری انجامش بدی؟
×چ..چی؟
جین:سناریوتو میگم...من از عمد اینکارو کردم تا ببینم در تواناییت نیست و انجام نمیدی یا هست و اعتماد ب نفسشو نداری.
نیاز نیست ک توضیح بدی.همینکهه فهمیدم میتونی بسه..برای این رفتارتم کتابت پیشم میمونه و برای آزمون میری درمورد انواع حس ها و کنترل هاش تو بازیگری برام مقاله میاری..یادت نره صفحات و توضیحات زیاد..
×ا..اما
جین:موفق باشین..
با حرص کلاسا ترک کردم،مثلا میخواست منو ادب کنه؟کی باشی هاااا کی باشیییی..
_کیم سوکجین.
صدای سومی باعث شد دو متر بپرم و از طرفی فکر کردم ک استاد پیشم بود:یااا سومی زهر ترکم کردی.
سومی:اخه تو ک اینقدر میترسی پس چرا دم در کلاسش بهش حرف میزنی
×زیادی رو مغزه
سومی از حرفم تک خنده ای کرد و ب تایید موافقمی گفت.
الان باید برم و کلی کار دارم..اخه مقاله اونم اول ترم؟اونم تنبیه ک باید صفحاتش زیاد باشه؟
سومی:میخای امشب بیای خونمون؟خیلی خوش میگذره هم حس بدت میره هم ب کلت هوا میخوره
×یااا سومین من میگم وقت ندارم تو ایده ی مهمونی میدی؟
سومی:بیا دیگه قول میدم فکرت باز میشه خب؟
×ا..اما
سومی:ساعت هشت میبینمتتت،رانندم میاد دنبالت فعلاااا.
×ی.یا سومین.
اما قبل صدا کردن من رفته بود.شاید حق با اون بود نیاز داشتم ی کم تفریح کنم.این دوماه تنها کارم درس بود.
(سومی)
آرام دختر سرسخت و پر تلاشی بود،برای معطلی نیوده بود مسلما کسی ک بورسیه میشه تلاش زیادی پشتش کرده.برای این اتفاق میخواستم راه حل پیدا کنم مهم نبود درسته یا غلط اما تنها فکرم دعوت کردن آرام بود.
بعد خارج شدنم از دانشگاه با جین تماس گرفتم،
جین:الو؟بله سومین سر کلاسم
+یا جین وایسا وایسا
جین:هوم بگو باید قطع کنم
+میگم امشب میای خونه عمو،همینجوری دورهم جمع شیم
جین:چیه باز بابا گفته منو بکشونی اونجا راجب موضوع همیشگی حرف بزنن؟
+یاااااا،اصلا اینطور نیست فقط بیا میخام یچیزی ببهت بگم
جین:پشت تلفن بگو
+شب میبینمت فعلا
جین:یا سومی...
نزاشتم حتی بهونه ای بیاره و گوشی رو قطع کردم،شاید اینکارم باعث بشه عمو و بابا از این موضوع بگذرن...

تا پارت بعدی خوداحافظ
ووت یادتان نره🤏🙂💜

MY HANDSOME MASTERWhere stories live. Discover now